سرانگشت های پوشیده شدهاش از چسب زخم رو روی طره موهای شکلاتی رنگ اون کشید و در آخر با یه بوسه ی کوتاه، ازش فاصله گرفت.
_صبح صبحونه رو آماده میکنم و بعد میرم. از نبودم سواستفاده نکنی و گشنه بمونی.
بوسه ای روی موهای اون مرد جا گذاشت و ضربه ای به نوک بینیش زد، چراغ خواب نیمسوز کنار تختشون رو خاموش کرد و نفهمید که چطور هردو بین دستهای هم بیهوش شدند.
شب شیرینی بود؛ برای هردو، برای هردویی که میدونستند فردا قراره برای مدت ها از هم دور باشن.***
دکمه های پیرهنش رو پشت هم بست و با سرعتی بیشتر از همیشه، محتویات صبحانه رو از روی میز قاپید و از خونه ای که هیچکسی داخلش نبود بیرون زد.
برعکس هرکس دیگه ای، وقتی که کسی کنارش بود احساس تنهایی میکرد و وقت هایی که تنها بود، با خودش و احساسات و افکارش خلوت میکرد. خودش برای خودش کم نبود؛ افکارش به تنهایی نزدیک به تیم فوتبالی همراه با ذخایر جمعیت داشت. احساسات هم، آنچنان خبری ازشون نبود. اصولاً از خستگی بیزاری میکردن و برای خواب التماس.به مرکز رسید. سلامی رند شده نثار جمعیت کرد و کتش رو به چوبلباسی دفترش سپرد. شلوغی میزش رگ های مغزش رو از قبل تنگ تر کردن؛ شروع کرد به مرتب کردن فضا و در آخر قاب عکس کوچیک دو نفرشون که هردو درش لبخندی به پهنای صورت داشتند رو، کنار کامپیوتر قرار داد.
_لیام؟ اومدی؟
با شنیدن صدای آشنای پشت در نفس عمیقی کشید و به پشتی صندلی چرخدارش تکیه داد.
_بیا تو
لویی وارد اتاق شد و با لبخندی مضحک روی صورتش، خودش رو پهن میزی کرد که لیام تا دقایقی پیش سعی بر مرتب کردنش داشت.
لیام اما کسی نبود که به اون تشر بزنه؛ بحث لویی از هرکس دیگه ای جدا بود._تازه دوماد چطوره؟ نامزد بازی خوش میگذره؟
پرونده های توی دستش رو روی میز هل داد و دستی به یقه ی چروکیده ی لیام کشید. انگار نامزد بازی اونقدر ها هم خوب نبود. روز های خوب خستگی ای روی تنش بهجا گذاشته بودن که، غم رو به این خوبیها ترجیح میداد.
_امروز رفت. مطمئنم قراره دلتنگیش دیوونه ام کنه.
نفسی سنگین تر از وزنه ی صد کیلویی کشید و پرونده های نا مرتب روی میز رو بین دستهاش گرفت. ورقه های جدیدی بودن؛ ذهنش دست و پا میزد برای خوندن تمام نوشته های انباشته شده بین کاغذ ها.
_اینا چیه؟
_چیزهایی که قرار نیست بهت وقتِ دلتنگ شدن بده؛ همون بساط قدیمی. باید اسم متهم رو تا الان حفظ شده باشی.
وقتی اون اسم آشنا رو به یاد آورد ناخوداگاه چشمهاش گرد شد و صفحات رو ورق زد. میدونست که دیر یا زود باید کاری برای اون قضیه انجام میداد. خیلی وقت بود که برای رسیدن به امروز صبر کرده بود.
YOU ARE READING
Muted(Ziam Mayne)
Teen Fictionاز سیگار خوشت میاد، برای همینه که اونطور بین لبهات سوزوندیم؟