9;

213 56 56
                                    

کش و قوسی به تن خشک شده اش‌ داد و دستش رو برای دور کردن نور مزاحم آفتاب روی چشم‌هاش گذاشت. هنوز برای خواب التماس می‌کرد و احساس می‌کرد هیچ مقدار ساعتی نمی‌تونه بدنش رو از خوابیدن بی نیاز کنه.

روی تخت نشست و موهای سیاه رنگش رو با کشی که روی تخت بود بست. برای پوشوندن بدن لختش با تمام حس انزجاری که به خودش داشت ملحفه رو تا روی سینه اش بالا کشید و بغضش رو شبیه به یه تیکه غذا قورت داد.

-برات صبحانه آوردم

سینی غذاها رو روی تخت گذاشت و با لبخند کمرنگی روی تخت نشست. بدن مایکل هم نیمه‌لخت بود؛ همه چیز سارا رو به یاد شبی می‌نداخت که گذرونده بودن و برای امروز صبح، فقط یه تیکه درد بود.

-اشتها ندارم ببرش

دوباره سمت بالشتش خم شد و پتو رو دور خودش پیچید. دست مایکل اما سدی برای آرامشش شد و اون رو از بالشت جدا کرد.
سارا با بیچارگی نالید و چنگ عصبی تری به ملحفه ی دور تنش زد.

-چرا انقدر به من و خودت سخت میگیری؟

مایکل گفت و جوابی نشنید. چشم‌هاش رو زیر انگشت‌هاش فشرد و تکه ای از نون رو به مربایی که برای سارا توی ظرف ریخته بود زد. دست‌هاش از احساس بدی که توی تنش درحال گشت‌و‌گذار بود می‌لرزید و با این حال هم چیزی رو بروز نمی‌داد؛ نگاهش مثل همیشه وقیح و پر از جسارت بود.

-دیشب قبولم کردی و امروز نگاهمم نمی‌کنی. دردت چیه؟ چرا انقدر باهام بازی می‌کنی؟

کلماتی که طعم غم داشتن رو طوری بیان می‌کرد که انگار در حال تعریف کردن خاطره ای هرچند بی ارزش بود. صداش برعکس دست‌هاش محکم بود و نگاهش برعکس سارا، به سارا.

-من اونقدر ها هم آدم بدی نیستم سارا؛ چند ساله که برات صبوری کردم و هنوز امید دارم تا نگاه بعدیت رنگ دیگه ای داشته باشه. اما دیگه داری فراموش میکنی که قبل از اینکه پدر لیلی بشم، دوستت بودم و باور کن سارا، قبلاً نگاه قشنگ‌تری‌داشتی. 

لقمه ی له شده ی مربا رو سمت سارا گرفت و منتظر موند. دست سارا با کمال میل مایکل رو پس زد و بدن لرزونش رو به لباس‌هاش که پایین تخت بودن رسوند.

-من هیچوقت بهت نگفتم عاشقم شو مایکل

پیرهن یکسره اش رو تن کرد و با عصبانیتی آشکار هرچی که جلوی پاهاش بود رو طرف دیگه ی اتاق پرتاب کرد. نمی‌تونست آروم بگیره؛ جسم و روح هردو به یک اندازه درد داشتن و مغزش هیچ فرمانی به قلب نمی‌داد. جلوی چشم های مایکل درد می‌کشید و کاری از دست اون پسر برای آروم کردن درد توی قلبش برنمی‌اومد.

-من فقط خواستم یکیو از چاه بیرون بکشم و الان خودم ته چاهم. متاسفم که تو رو هم درگیر کردم مایکل اما محض رضای خدا من کیو جز تو داشتم؟ تو به اجبار من اون کوفتی رو امضا نکردی، تو میدونستی که من لیام و دوست دارم و قراره بعد از مدتی همه چیزو‌ باهات باطل کنم

Muted(Ziam Mayne)Where stories live. Discover now