چشمهاش گود رفته بود و تمام بدنش با هر حرکتش، صدای شکسته شدن میداد. شب رو تنها سه ساعت روی کاناپه ی سفت خونه اش خوابیده بود و حالا دوباره به مرکز برگشته بود.
همین که سه ساعت خوابیدنِ زین رو از پشت مانیتور ندیده بود خیلی بود، احساس میکرد این خستگی تنش از دلتنگیه نه بیخوابی ای که تمام عمرش درگیرش بود.
همراه لیوان قهوه اش وارد دفترش شد و تلفنش رو روی میز ول کرد. مقداری از قهوه نوشید و سرگرم روشن کردن صفحات شد.
زین بیدار بود، انبوهی از کتاب ها رو توی کتابخونه ی اتاقش میچید و زیرلب چیزهایی رو برای خودش زمزمه میکرد. شاید قسمت هایی از کتاب هایی بود که ورق میزد، هرچیزی که بود، لیام رو وادار به خنده میکرد.پا روی پا انداخت و همراه با نوشیدن اعتیاد، به اعتیاد دومش خیره شد. حالا احساس میکرد یک روز کامله که خواب بوده و هیچوقت انقدر سرحال کارش رو شروع نکرده بود.
-پین؟ اجازه هست؟
با شنیدن صدای هری، طرز نشستن راحتش روی صندلی رو عوض کرد و به احترامش از روی صندلی بلند شد.
-حتما
قهوه رو روی میز گذاشت و اول آغوشی به لویی داد و بعد، دستی به هری.
-تازه اومدم ببینم چیکار میکنه؛ انگار هدیه های نسا رو باز کرده
هری سری تکون داد و نگاهش رو به صفحاتی داد که لیام لحظه ای از اون ها چشم برنمیداشت.
-فکر نکنم از دختره بدش اومده باشه
-لیام میتونیم حرف بزنیم؟
جمله ی لویی رو قطع کرد و پوشه ی توی دستش رو روی میز گذاشت. برعکس لیام، به نظر سرحال و شاداب نمیرسید؛ بیشتر شبیه کسی بود که منتظر جرقه ای میگرده تا در لحظه منفجر بشه و بترکه.
-حتماً رئیس، مشکلی پیش اومده؟
جای لیام، با لویی پر شده بود و هری درست مقابل اون ها ایستاده بود.
-گزارشات رو میخوندم، تا یه جایی خیلی خوب بود، اما از یه جایی به بعد انگار کسی اون ها رو سانسور کرده
دفترچه ی لیام رو از پوشه بیرون آورد و صفحات اخر اون رو ورق زد؛ سفید بود و خالی.
-عملاً هیچی از دوروز آخر ننوشتی. اینکه زین صبح روز جمعه دوش گرفته هیچ فرقی برای من نداره لیام، تو هیچی از روز های آخر ننوشتی
-هری من پای دوربینا بودم
دستش رو برای ساکت کردن لویی بالا گرفت و دوباره نگاهش رو به لیامی داد که مات و مبهوت به هری خیره بود.
-تو روانشناسی؛ باید توی ده روز کاری میکردی که ما جلو بیفتیم و الان من اینجا هیچ چیزی از دوروز اخر نمیبینم. اینجا هیچ چیزی از روز های هشتم و نهم نوشته نشده
YOU ARE READING
Muted(Ziam Mayne)
Teen Fictionاز سیگار خوشت میاد، برای همینه که اونطور بین لبهات سوزوندیم؟