دست آسیب دیده اش رو روی پاهاش گذاشت و دست سالمش رو روی فرمون حرکت داد.
-میتونستیم یکی دوروز دیگه هم صبر کنیم، هنوز خوب نشدی
با اشاره به زخم های لیام گفت و صورتش رو از شدت عذاب وجدانی که درگیرش شده بود جمع کرد.
گاهی اوقات خودش رو مالک نیمی از این دردسر ها میدونست و گاهی اوقات تمام اون رو از چشم برادرش میدید، هیچ چیز ثابتی وجود نداشت و هیچ یک از احساساتش در دست کنترل خودش نبود.-همین الانشم دیر شده
لبخندی به صورت لیلی زد و گوشیش رو برای دوباره چک کردن لوکیشنی که زین درش بود باز کرد؛ همون گلفروشی، همون دکه و همون دخمه ای که حالا تنها نقطه ی امن زین شده بود. احمقانه بود که میدونست چه چیزی دور پاش پیچیده و هنوز هم ادعای قصد فرار کردن از لیام و امثال لیام رو داشت. شاید هم به نحوی، لیام رو به جایی میکشید که باید و هیچوقت از اون فرار نکرده بود.
نیم نگاهی به صندلی کناریش انداخت و با احتیاط، نوازشی به شونه ی خشک شده ی دخترک کشید.
-از زین میترسی؟
پرسید و نگاه غرق در خنده اش رو به خیابون داد. هیچوقت آدم هایی که از زین میترسیدند رو درک نمیکرد، چه برسه به کسی که خواهر خونی اون بود. خنده دار بود.
-نمیترسم؛ باهاش غریبم. نمیدونم دارم با کی روبرو میشم
کف دست های عرق کرده اش رو به شلوارش کشید و سرش رو برای دید زدن جایی که لیام ماشین رو پارک میکرد، بالا آورد. رسیده بودن؛ دکه ای کوچیک کنار دستشون به چشم میزد که گلدون های ریز و درشتی جلوی در اون چیده شده بود.
-با یه قربانی روبرو میشی، ترسناک نیست
کمربندش رو باز کرد و به خاطر نشستن مداومش پشت فرمون با تنی داغون و ترکیده، آخی گفت و از ماشین پیاده شد.
درب رو برای لیلی باز کرد و همقدم با اون، خودش رو به گلفروشی رسوند.
فضای دنج و امن دکه رو از نظر گذروند و با احتیاط از کنار گل ها به داخل دکه قدم برداشت.-ببخشید؟ کسی اینجا هست؟
با دیدن پیرمردی خوشرو نفس راحتی کشید و دستش رو برای هدایت لیلی به سمت اون مرد پشت کمرش گذاشت.
-چی میخوای پسرم؟ هم گل داریم و هم نهال
باید میگفت که این گل ها رو نمیخواست؛ یکی از آفتابگردون های سمجشون رو میخواست که خودش رو توی همین دکه مخفی کرده بود و قصد رخ نماییدن به سمت آفتاب رو نداشت. اما نگفت، نشد.
-بهم جای زین رو نشون میدی؟
نگاه پیرمرد درهم رفت و بعد از مکثی طولانی، از پشت پیشخوان بیرون اومد.
اون مرد رو نمیشناخت، اما به نظر آشنا میاومد.
YOU ARE READING
Muted(Ziam Mayne)
Teen Fictionاز سیگار خوشت میاد، برای همینه که اونطور بین لبهات سوزوندیم؟