تکه کاغذ های اسکچ خورده، سیگار های دستساز، لباس های پشت و رو، پاکت های قرمز و قاب عکسی که برعکس همیشه، عکسی رو در خودش جا داده بود.
خودش رو بین تمامی خزعبلات روی تختش گم کرده بود و تنها چیزی که احساس میکرد، سوختن ریههاش بابت نخ قرمزی بود که بین انگشتهاش خونه کرده بود.
زین آنچنان علاقه ای به سیگار نداشت، اما کسی باید این سیگارهارو میسوزوند، اینطور نبود؟ حالا که صاحب سیگارها، تک شعله ی قرمزش رو با نخ های خونیش تنها گذاشته بود، وظیفه ی زین بود که تمامی اون خاطرات رو بین لبهاش بسوزونه. نه تنها خاطرات، حتی تمامِ خودش رو و تمام این اتاق و تمام زندگیش رو.
نگاهش رو از سقف گرفت و سرش رو طرف دیگه ی تخت چرخوند. دو لبخند شیرینی که توی قاب به چشم میزد و ماهی های کوچیکی که دو مرد جوان، از روز ماهیگیریِ شیرینشون ثبت کرده بودن.
کاش اینطور نمیشد. کاش این آخرین عکس دونفره ی اون ها نبود و کاش این زین بود که زیر سیگار اون مرد شعله میگرفت؛ نه دست های زخمی خودش و نه خاطرات سوختشون. خاطرات.؟ خاطراتش. خاطرات درست مثل آتیش درحال سوزوندن روح و روان زین بود و برای اون مردی که طی این مدت کوتاه، نیمی از موهاش به رنگ سفید دراومده بود و نیمه ی دیگه ی اون ها ریخته بود، خاطرات درست مثل تیر آخر در عمل بود.
چنگی به بالشت زیر سرش زد و از درد قفسه ی سینه اش نه، از درد روحش بود که صورتش رو به تخت میکوبید. بی مهابا فریاد میزد و این اتفاق موضوع سوپرایز کننده ای برای دو مرد بیرون از اتاق نبود؛ زین هرروز خدا توی بالشت فریاد میکشید و برای لحظه ای سیگارهای عزیزِ از دست رفته اش رو از بین انگشتهاش پایین نمینداخت.
-دردت به جونم، آروم بگیر
با قدم های تندی خودش رو به اتاق زین رسوند و بدن لرزونِ دوستش رو بین دستهاش کشید. میلرزید؛ انگار که زلزله ای هزار ریشتری داخل قلب اون رخ داده بود و حالا هری باید آوار های این زلزله رو از نو روی هم میچید.
چیزی نمیگفت؛ چیزی هم برای دلگرم کردن زین نداشت. صورتش رو داخل کلاه بافتی که زین بابت سرمای توی تنش سر کرده بود فرو برد و همنواز با اون، به اشک ریختن پرداخت. هیچکس قد هری، درک کردن زین رو بلد نبود و آرزو میکرد که کاش هیچوقت قادر به درک کردن این مسئله نبود.مگه تقاص شکستن چندتا قلب همچین دردی بود که اون بهش دچار شده بود؟ برای برگشتن به روزهای قبل از این درد، چسب زدن به قلب های شکسته ی انسان هایی که به دست زین شکسته بودن جواب بود؟ اگر زین تک به تک از همه ی اطرافیانش، پدر و مادرش که به دست های خودش از بین رفته بودن و یا خواهرش که تمام عمرش تنها شده بود عذر میخواست، پیری به خونه برمیگشت؟
میدونست هیچ قولی ابدی نیست، اما چه اجباری به شکستن این قول بود؟ مگه لیام نمیدونست شکستن قولش برابر با شکستن زین بود؟
زین نشکسته بود، نه. زین از بین رفته بود. زین طوری نابود شده بود که گویی از اول هم متولد نشده بود. زین هیچی رو به یاد نمیاورد؛ همه چیز حالا پوچ بود و حس میکرد قسمتی از حافظه اش که مربوط به زندگی قبل از اون مرد بود رو از دست داده بود.
حس میکرد تنها چیزی که توی ذهنش وجود داره، تصویر جسم یخ زده ی مردی بود که روزی، آغوشش برای زین گرمترین بود و حالا، هیچی از گرمارو به ذهن زین نمیاورد. حالا بین بازوهای هری جمع میشد و طوری از سرما میلرزید که حتی انگشت های سالمش هم توانایی نگه داشتن اون سیگار کوتاه و شکسته رو نداشت.
زین حالا از اتفاق ممکنه با خبر بود؛ ته سیگار نه، پیری بود که از بین دست های زین افتاده بود.
نگاهش خشک عکس های دونفرشون و سرفه هاش تبدیل به مشتی به رون های هری میشد. در طرف دیگه ی خونه، مردی طلایی در گوشه ای هق میزد و نمیدونست این اشک ها بابت چی بود. بابت غمی که دوست بچگیش به اون دچار شده بود، یا بابت دلیل اون غم که ناخواسته به دلش نشسته بود. حتی نایل هم فکر نمیکرد روزی چیزی انقدر وجودش رو بسوزونه و حالا، اون هم قاطی این بازی شده بود.
-کو؟ بقیهاش کجاست؟
زین بعد از سوزوندن اخرین نخ سیگارش، سرش رو از روی پاهای هری بلند کرد و دستش رو با استرس به کف پارکت کشید. پاکت اول رو برداشت، خالی بود. دومی، سومی و در نهایت تمام پاکت های قرمز از سیگار خالی شده بودن. سیگار های پیری سوخته بودن؟ به همین سرعت؟ حالا دیگه چهچیزی از اون برای زین باقی مونده بود؟
-هری تموم شد؟ لطفا، فقط یه نخ دیگه
-برات میگیرم، آروم باش
دست هاش رو به اجبار قاب صورت زین میکرد و در تلاش بود تا مرهمی برای اون درد بزرگ بشه. تلاش میکرد، اما نمیشد. زین کف اتاق دست و پا میزد و برای پیدا کردن یه تیکه از لیام التماس میکرد.
نه توی آینده خبری از اون بود و نه در حال. اون فقط تبدیل به بخشی از گذشته ی زین شده بود و زین با تمام وجود، برای داشتن بخش کوچیکی از گذشته اش التماس میکرد.
——-
-نیازی نیست ووت بدید یا کامنت بذارید یا هرگونه حمایتی بهم برسونید. صرفا، قصه ی نخ های قرمز من و شعلهاش همینجا به پایان رسید و این به نوعی خداحافظی من از زیام، و هرگونه نوشتن درباره ی این شیرینی در روز های آتی بود.
امیدوارم حالمون بهتر بشه و زین این داستان، فقط در حد همین داستان باشه.
-آرمین
BẠN ĐANG ĐỌC
Muted(Ziam Mayne)
Teen Fictionاز سیگار خوشت میاد، برای همینه که اونطور بین لبهات سوزوندیم؟