34;

171 52 79
                                    


با آهنگی که توی چنل گذاشتم این چپتر رو بخونید، ممنون.

—-

"روزِ دادگاه، اوایل ظهر و چند روز قبل از کریسمس"

قدم های مضطربش رو صد ها بار از پله ها پایین و بالا کشید و در نهایت، با صدای لویی در نیمه ی راه متوقف شد.

-نگران چی ای؟ بعد از دادگاه تمومه گرفتاری‌هات مرد

-نگران زینم

کوتاه زمزمه کرد و سرش رو به دیوار پشت سرش تکیه زد. نگاهش رو به انتهای راهرو سپرد و هر لحظه برای دوباره دیدن زین بعد از تمام این روز ها، لحظه شماری کرد.

-من باید نگران دوست پسرم باشم که بعد از این دادگاهم قرار نیست آزاد بشه

تلخ خندید و سرش رو کنار سر لیام، به دیوار تکیه داد. دادگاه برای زین و جیسون بود، لویی حتی برای دیدن هری توی این دادگاه هم امیدی نداشت. هری محکوم به بودن در جایی بود که خودش انتخاب کرده بود.
اما بازهم دیدنش در روز های بعدی، امیدی بود برای سرزنده بودنش. قرار نبود انتظار نکشه، این کار اصلا جزو برنامه هاش نبود.

-چقدر مونده؟

-اومد

رو به لیام گفت و ضربه ای به شونه اش زد. لیام با دیدن زین در طرف دیگه ی فضا، لبخندی درمانده زد و قدم های سریع اما کوتاهش رو به طرف پسری که مشخص بود چقدر توی اون کت و شلوار احساس موذب بودن داشت، سوق داد.

حتی با اون لباس های اتو خورده هم زیبا بود. حتی با چهره ی رنگ غمش که انگار حاصل روز ها درد و به صلابه کشیدن بود هم، زیبا بود.

-زین زین

در همقدمی با مامور ها حرکت کرد و نگاهش رو به پسری داد که با عجز تمام، بهش نگاه می‌کرد. باز هم زمان صحبت نکردن فرا رسیده بود، باز هم کسی صدای زیبای پسرش رو بریده بود.

-درست میشه، باشه؟ درست نشدم جفتمونو باهم می‌سوزونه

لویی اما نگاه می‌کرد و لبخند میزد. صحنه ی پسری دستبندخورده در چند قدمی لیام و درحال دور شدن ازش، و شنیدن جملاتی امید دهنده از زبون برادرش، بیش از اندازه دراماتیک و غریبه بود.

-من اینجام، یادت می‌مونه زین؟

حالا لیام پشت سر زین قرار داشت و زین به دری رسیده بود که از لیام فاصله ی زیادی داشت. سرش رو به سمت عقب چرخوند و با تمام سختی دیدن لیام توی اون زاویه، لبخندی گنده روی لب‌هاش جا داد و اون رو برای لیام هدیه فرستاد.

لیام هم خندید. دلش گرم شد و با خیال راحت، به دری که روی زین بسته شده بود خیره موند. لبخندی روی لب‌های لیام بود و لبخند گنده تری روی لب های لویی. به هرحال، شادی اون ها بند هم بود و حالا که یکی از اون ها خوشحال بود، دیگری هم بی دلیل خوشحال می‌شد.

Muted(Ziam Mayne)Where stories live. Discover now