-سلام داداش، حالت چطوره؟ من خوبم، یعنی نه به خوبیِ روزایی که تو کنارم بودی، اما نفس میکشم، زنده موندم. امروز اولین سالیه که تولدم رو بدون تو جشن میگیرم، مثل جهنمه. صبح که بیدار شدم هیچکس با یه بطری اب یخ بالا سرم نبود، حتی کتکِ بزرگسالی هم نخوردم، خبری از هیچکدوم نیست لویی، خیلی سخته.
روی زانوهاش جابجا شد و با مکثی جهت حفظ بغض درموندهاش، سرش رو پایین انداخت و به سنگی خیره شد که حالا تنها چیزی بود که از لویی براش باقی مونده بود.
-اما حداقل زین هست؛ میدونی چی میگم؟
مکث کوتاهی کرد و نگاهش رو به موتوری داد که زین هنوز هم اطراف اون میپلکید. مثل پسربچه ای بود که تا از محکم بودن جای دوچرخه اش مطمئن نشده، از کنارش جم نمیخوره.
-زین نمیگه دوستم داره اما تمام روز برام اشپزی میکنه و شب هایی که بابت نبودت توی روزهام گریه میکنم، پا به پام اشک میریزه و اشک هام رو پاک میکنه. میدونی، مطمئنم اگه بودی بهش حسادت میکردی
زمان زیادی از زیر خاک رفتن برادرش گذشته بود، اما هنوز خاک لویی سرد نشده بود. داغ نبودش تا ابد به دل لیام نشسته بود و هیچ چیزی قادر به کمرنگ کردن این درد نبود. چاره ای نبود، باید عادت میکرد به دردی که قصد آروم گرفتن نداشت.
-پسرت هم خوبه، یعنی خوب ترم میشه. دیروز که باهاش تماس گرفتم صدای خوبی داشت و دیگه وسط حرف هاش بغضی نترکید، اونم حرف زدن بدون لرزش صدا رو یاد گرفته. مثل اینکه از تنهایی زندگی کردنش هم راضیه، فکر نمیکنم دیگه پیشمون برگرده. خیلی دلم برای هریِ سبزت تنگ شده لویی.
-چقدر حرف میزنی
غرغرکنان لیام رو از جلوی راه خودش کنار زد و جای بیشتری برای خودش کنار لویی باز کرد. گل های توی دستش رو اطراف سنگ رها کرد و با اسپری آبی که همراه خودش آورده بود، با ظرافت و دقت مشغول به خیس کردن گلبرگ های تازه ی یاس ها شد.
-نمیدونستم پیری برای روز تولدش دکلمه آماده کرده، وگرنه عمراً میاوردمش پیش تو
چند تا از گلبرگ های سرخی که از رز ها رها شده بودن رو پراکنده اطراف سنگ ریخت و شروع به چیدن گل هایی کرد که برای پرورششون حسابی وقت گذاشته بود.
-اینارو خودمون پرورش دادیم تاملینسون. همشون مثل داداشت قبل آدمو گرم میکنن. آوردمشون تا قلب تو هم گرم بشه
از گوشه ی چشم به لیام خیره شد و چندتا از شاخه گل های روی زمین رو به دست مرد مشتاق کنارش سپرد.
نمیدونست این کارهای سطحیش، تا چه حد برای لیام کافیه. تمام تلاشهاش برای بهتر کردن لیام چیزی شبیه به دویدن روی تردمیل بود و زین نمیدونست تا کی باید بدوه.-راجع به برادرت نگران نباش، جاش پیش من امنه. خودش میدونه هر یه قطره اشکش یه چک از سمت منه، برای همین زیاد گریه نمیکنه
YOU ARE READING
Muted(Ziam Mayne)
Teen Fictionاز سیگار خوشت میاد، برای همینه که اونطور بین لبهات سوزوندیم؟