آهنگ مربوطه توی چنله، همراه اون این چپتر رو بخونید:)
—————به قدری صداهای توی سرش بالا گرفته بود که حالا، لیام بود که نیاز داشت تا دوباره حرف زدن رو به یاد بیاره.
همهچیزخیلی سریع پیش رفته بود؛ صدای زین در نیمه های شب، وقتی که قصد فراری یکشبه رو داشتند به گوشش رسیده بود و نمیتونست برای یکلحظه هم اون رو از افکارش دور نگه داره.تن صدای بم اما آرومی داشت؛ طوری که نفسهاش هم بین جملاتش شنیده میشد.
جملاتش؟ تنها یه جمله بیان کرده بود و لیام احساس میکرد که بارها با صاحب صدا صحبت کرده.
کلماتش رو شمرده و با اطمینان بیان کرده بود و لحظه ای مکث بین اونها اتفاق نیفتاده بود. شاید فقط یک ثانیه زمان برد تا جمله اش به پایان برسه، اما هزاران هزار کلمه برای توصیف هر کلمه ی اون توی سر داشت.صدای پاهای زین کافی بود که زنجیره ی افکارش رو بشکافه و با نفس عمیقی، حالت چهره اش رو به حالت قبل برگردونه. وقت زیادی برای فکر کردن داشت، فعلا هدف، فرار شبانه بود.
جلو تر از زین روی چهارچوب پنجره نشست و به اطراف نگاهی انداخت؛ جز نگهبان هایی که بیرون از ساختمون نگهبانی میدادن، هیچکسی شب رو بیدار نبود.
-من جلوتر میرم، از دریچه ی داخل ورزشگاه بیرون میریم
بدون اینکه منتظر جوابی بمونه دستهاش رو دو طرف پاهاش قرار داد و در یک حرکت، خودش رو به زمین رسوند. از پنجره تا آسفالت فاصله ی آنچنانی ای نبود، شاید فقط دو طبقه.
دست به کمر سمت ورزشگاه قدم برداشت و بعد از چند ثانیه، سر جاش ایستاد. خبری از زین نبود، هنوز نپریده بود.
سرش رو سمت بالا گرفت و با اخم های درهمی، به چهارچوب پنجره خیره شد.-تو حالت خوبه؟
زین دستهاش رو دو طرف چهار چوب گذاشته بود و به شکلی، به اونها چنگ میزد. نگاهش به لیام نبود، به ارتفاعی بود که به ظاهر برای اون چیزی حدود ده طبقه ارتفاع داشت و بنظر پریدن از اون بدنش رو تیکه تیکه میکرد. رنگ زمین رو قرمز میدید. نگاهی به دستهاش انداخت؛ حتی اونا هم سرخ شده بودن و به شیشه ی کثیف پنجره هم منتقل شده بودن.
همه چیز به سرخی خون و به سردیِ زمستون بود. زین توی زمان نفس نمیکشید؛ زین متعلق بود به حدود شش سال پیش.
-هیچی نیست زین، به من نگاه کن
جوابی نگرفت. دندونهاش روی هم بند نمیشدن و نگاهش ناباورانه روی زمین خیس شده از قطرات خون بود.
لیام؟ لیام هم شبیه جسدی پوسیده روی زمین پهن شده بود. هیچ چیز جلوی چشمهای زین طبیعی نبود.-الان میام پیشت
به قصد رفتن به راهی که با بدبختی ردش کرده بود قدم برداشت، اما در قدم اول ثابت موند.
YOU ARE READING
Muted(Ziam Mayne)
Teen Fictionاز سیگار خوشت میاد، برای همینه که اونطور بین لبهات سوزوندیم؟