-فقط یه نفر که نیست، من از دست همه ی شماها میکشم لیام، از کارهای بی فکرتون خسته شدمهمزمان با فریادهاش، مشتش رو به فرمون میکوبید و ناخون های کوتاهش رو با تمام قدرت وارد پوست کف دستش میکرد. عصبانیت در تمام بدنش درحال جریان داشتن بود و هیچ چیزی درمانی برای این درد لویی نمیشد.
-درستش میکنیم، باشه؟ هری به خاطر جرم من اونجا نمیمونه لویی. لازم باشه به همه چیز اعتراف میکنم و اونو میارم بیرون اما میبندم این پرونده رو
-کاری نکن، قدمی برندار. بین چند تا فداکار بی عقل گیر افتادم و دیگه نمیتونم اجازه بدم بدون تصمیم من کاری انجام بدید
با کلافگی فریاد کشید و ماشین رو انتهای خیابون مدنظرش پارک کرد. اما جوابی از لیام نشنید. حالا برادرش شخصی بود که شرمنده شده بود و لویی حتی دیگه اون رو هم مقصر چیزی نمیدونست. فقط عصبی بود؛ از تمام این اتفاقات غیرمنتظره عصبی بود و خیلی وقت بود چیزی به کنترل خودش در نیومده بود.
-من رسیدم، وقتی برگشتم باهات تماس میگیرم
-متاسفم لویی، امیدوارم هردوتون منو به خاطر تاثیراتی که روی زندگیتون گذاشتم ببخشید
عاجزانه نالید و بعد از روبرو شدن با سکوت لویی، نفس عمیقی کشید و بدون خداحافظی تلفن رو قطع کرد. لویی اما واقعاً احساس نمیکرد که چیزی برای گفتن داشته باشه. نه میتونست از دست برادرش عصبی باشه و نه از دست هری؛ فقط و فقط دنبال راه فرار بود و تمام وظیفه ی این راه رو روی دوش خودش انداخته بود.
طوری که دست و پاهاش هر لحظه امکان گره خوردن بهم رو داشته باشن، از ماشین پیاده شد و خودش رو به داخل اداره ی پلیس رسوند. نگاهش رو به دور و اطراف داد و وقتی مردی که صبح همون روز باهاش تماس گرفته بود رو دید، فوراً سمتش پا تند کرد.
-سلام، میخوام هری استایلز رو ببینم
با اطمینان بیان کرد و وقتی با سکوت مرد مقابلش روبرو شد، کارت شناسایی شخصیش رو از جیبش بیرون آورد و برای چند ثانیه ای جلوی چشم های مرد تکونش داد.
حالا همه چیز منطقی تر بود؛ پشت ماموری که سمت بازداشتگاه حرکت میکرد راه افتاد و کلافه از قدم های شمرده و آهسته ی اون، خودسر جلو زد و نگاهش رو به افرادی داد که پشت میله های بازداشتگاه های خودشون، یا خواب بودن و یا برای کسی انتظار میکشیدن.-صبر کنید آقا، پشت سر من حرکت کنید
نگاه بدی به لویی انداخت و جلوتر ازش، به سمت یکی از درب ها قدم برداشت. کلید رو توی قفل درب چرخوند و پشت سر لویی، وارد جایی که هری درش خوابیده بود شد.
برای لویی اما همه چیز بیش از اندازه دردناک بود. گوشه ی زمینی خاک گرفته، سر پسرش روی شونه اش افتاده بود و عمیق به خواب رفته بود. مشخص بود که بدنش تا اون ساعت خشک شده بود، مشخص بود که حسابی خسته بود.
YOU ARE READING
Muted(Ziam Mayne)
Teen Fictionاز سیگار خوشت میاد، برای همینه که اونطور بین لبهات سوزوندیم؟