32;

193 52 175
                                    


-فقط یه نفر که نیست، من از دست همه ی شماها می‌کشم لیام، از کارهای بی فکرتون خسته شدم

همزمان با فریادهاش، مشتش رو به فرمون می‌کوبید و ناخون های کوتاهش رو با تمام قدرت وارد پوست کف دستش می‌کرد. عصبانیت در تمام بدنش درحال جریان داشتن بود و هیچ چیزی درمانی برای این درد لویی نمی‌شد.

-درستش می‌کنیم، باشه؟ هری به خاطر جرم من اونجا نمی‌مونه لویی. لازم باشه به همه چیز اعتراف می‌کنم و اونو میارم بیرون اما می‌بندم این پرونده رو

-کاری نکن، قدمی برندار. بین چند تا فداکار بی عقل گیر افتادم و دیگه نمی‌تونم اجازه بدم بدون تصمیم من کاری انجام بدید

با کلافگی فریاد کشید و ماشین رو انتهای خیابون مدنظرش پارک کرد. اما جوابی از لیام نشنید. حالا برادرش شخصی بود که شرمنده شده بود و لویی حتی دیگه اون رو هم مقصر چیزی نمی‌دونست. فقط عصبی بود؛ از تمام این اتفاقات غیرمنتظره عصبی بود و خیلی وقت بود چیزی به کنترل خودش در نیومده بود.

-من رسیدم، وقتی برگشتم باهات تماس میگیرم

-متاسفم لویی، امیدوارم هردوتون منو به خاطر تاثیراتی که روی زندگیتون گذاشتم ببخشید

عاجزانه نالید و بعد از روبرو شدن با سکوت لویی، نفس عمیقی کشید و بدون خداحافظی تلفن رو قطع کرد. لویی اما واقعاً احساس نمی‌کرد که چیزی برای گفتن داشته باشه. نه می‌تونست از دست برادرش عصبی باشه و نه از دست هری؛ فقط و فقط دنبال راه فرار بود و تمام وظیفه ی این راه رو روی دوش خودش انداخته بود.

طوری که دست و پاهاش هر لحظه امکان گره خوردن بهم رو داشته باشن، از ماشین پیاده شد و خودش رو به داخل اداره ی پلیس رسوند. نگاهش رو به دور و اطراف داد و وقتی مردی که صبح همون روز باهاش تماس گرفته بود رو دید، فوراً سمتش پا تند کرد.

-سلام، میخوام هری استایلز رو ببینم

با اطمینان بیان کرد و وقتی با سکوت مرد مقابلش روبرو شد، کارت شناسایی شخصیش رو از جیبش بیرون آورد و برای چند ثانیه ای جلوی چشم های مرد تکونش داد.
حالا همه چیز منطقی تر بود؛ پشت ماموری که سمت بازداشتگاه حرکت می‌کرد راه افتاد و کلافه از قدم های شمرده و آهسته ی اون، خودسر جلو‌ زد و نگاهش رو به افرادی داد که پشت میله های بازداشتگاه های خودشون، یا خواب بودن و یا برای کسی انتظار می‌کشیدن.

-صبر کنید آقا، پشت سر من حرکت کنید

نگاه بدی به لویی انداخت و جلوتر ازش، به سمت یکی از درب ها قدم برداشت. کلید رو توی قفل درب چرخوند و پشت سر لویی، وارد جایی که هری درش خوابیده بود شد.

برای لویی اما همه چیز بیش از اندازه دردناک بود. گوشه ی زمینی خاک گرفته، سر پسرش روی شونه اش افتاده بود و عمیق به خواب رفته بود. مشخص بود که بدنش تا اون ساعت خشک شده بود، مشخص بود که حسابی خسته بود.

Muted(Ziam Mayne)Where stories live. Discover now