4;

221 64 53
                                    

روز سوم، زودتر از هرروز دیگه ای چشم باز کرده بود و برای لحظه ای اتاقش رو ترک نکرده بود. جای خالی قهوه توی روزهاش داد و بیداد می‌کرد و این خلا رو ناچاراً با سیگار پر می‌کرد. برعکس روز گذشته، زین تنها به ورزش رفته بود و برای جلسات درمانی، به اتاق برنگشته بود. فرصت خیلی خوبی برای تنها بودن بود.
تمام نوشته های دفترچه اش رو تا به امروز از اول خوند و با دیدن تنها چند صفحه ی باقی مونده اش، با احساس رضایتی شروع به نوشتن نتیجه کرد.

درب کمد رو باز کرد و با بیرون کشیدن لباس های خود بیمارستان، لباس های تنش رو تعویض کرد. با اون لباس سفید واقعاً مسخره بنظر می‌رسید، اما چاره ای نداشت جز تظاهر به بیماربودن و در عین حال، درمان کردن کسی که هم‌اتاقیش بود.

اتاق رو ترک کرد و با رسیدن به دفتر اسکات، تقه ای به در زد و وارد اتاق شد.

-لیام؟ خوشحالم که سالم می‌بینمت.

"پیریِ تلخ"

_منم همینطور، برای دیدنتون لحظه شماری می‌کردم.

دروغ شاخ‌داری گفت و پوشه ی توی دستش رو روی میز قرار داد. پوشه شامل یه سری عکس از دوربین ها و تعدادی آزمایش و همچنین دفترچه ی لیام بود. زودتر از موعد به نتایج مطلوبی رسیده بود و از این شیوه ی کارش احساس رضایت داشت.

-ما که کارمون تموم نشده

اسکات عینکش رو به چشم‌هاش زد و با درآوردن ورقه ها از پوشه، مشغول مطالعه ی نوشته های دست نویس لیام شد.

-باید اون دفترچه رو بهم برگردونید. یک هفته ی دیگه هم اینجا هستم و بعد از اون می‌تونید تصمیم بگیرید که تعریفم رو به رئیس پرونده بکنید یا نه

خودشیفته ترین لبخند رو روی صورتش جا داد و دست‌هاش رو توی جیب های شلوارش فرو برد.
به هرحال، توی این دو هفته چیزهایی دستش اومده بود که شاید قبل از این، هیچکس بهشون فکر هم نکرده بود.

-این عالیه. ازمون خواستی برای عفوش بهش مسئولیت های اجتماعی بدیم؟

با اشاره به صفحه ی نتیجه ی داخل دفترچه، گفت و نگاهش رو به لیام داد.

-آشپز، فعالیت توی مهد ها، کلینیک ها یا هرجایی که داخل اجتماع هلش بده؟ تنهایی روی روانش تاثیر گذاشته دکتر.

-هیچکس قبول نمی‌کنه یه قاتل وارد محوطه ی کاریش بشه پین، حتی ما هم اجازه ی این‌کار رو نداریم

با جدیت بیان کرد و همه چیز رو به پوشه برگردوند. اهمیتی به زنگ خوردن تلفن روی میز نداد و حرفش رو ادامه داد.

-اما بخاطر تو، پیشنهادش رو میدم

لبخند گرمی نثار لیام کرد و تلفن رو جواب داد. لیام، در همون لحظه سراغ دفترچه اش رفت و با قرار دادنش توی جیبش برای خروج سمت در قدم برداشت که با صدای اسکات، سر جاش متوقف شد.

Muted(Ziam Mayne)Where stories live. Discover now