بوق اول، بوق دوم
مطمئن بود این رویه تا آخر به همین شکل پیش میره، کسی پشت خط پاسخگوی زین نبود.
قطع کرد، و دوباره زنگ زد؛ برای بار دوم؟ نه، برای بار صدم توی این دوروز.
اینبار تا آخرین بوق ممکن ایستاد و دقیقا لحظه ای که ذره ای امید نداشت، صدای بوق ها قطع شد.-ولیحا؟ ولیحا صدامو میشنوی؟ تو اونجایی؟
با هیجانی واضح از سر جاش پرید و تلفن رو به گوشش فشرد تا اگر صدای نفسی هم بود، از اون قافل نمونه.
-صدبار بهت زنگ زدم دختر، چرا جوابمو ندادی؟
جوابی نشنید، لحظه ای صفحه ی گوشی رو چک کرد و وقتی مطمئن شد تماس هنوز هم برقراره، دوباره ادامه داد.
-باهام حرف بزن
حالا فقط صدای نفسهایی رو میشنید که انگار به سختی توی ریه های شخص پشت تلفن دم و بازدم میشدن.
تمام قلبش تیر میکشید از تصور بودن خواهرش پشت خط. حتی اگر باهاش حرف نمیزد هم، همین نفس ها برای شکوندن بغض و قلب یخ زده ی زین کافی بود.-ولیحا، لطفا
مکث طولانی ای کرد و دستش رو برای جلوگیری از شکستن هرگونه بغض مسخره ای، روی لبهاش فشار داد.
-هنوزم هر ستاره یکی از خاطرات ماست، یادت میاد؟
-دیگه هیچوقت با این شماره تماس نگیر
صدای نفس ها قطع و تلفن دست کس دیگه ای کشیده شد. دوباره قلبش یخ زد و صدای نرم شده اش توی گلو خفه شد.
نمیدونست که کی کنار خواهرشه، نمیدونست اون صدا متعلق به چه کسیه.
اقدام به پرسیدن کرد که با شنیدن صدای مداوم بوق، پلک هاش روی هم فشرده شد.
قطع کرده بود؛ کسی با خودش خیال کرده بود که میتونه مانع زین برای رسیدن به خواهرش بشه و به راحتی زین رو پس زده.
راحت تر از آب خوردن.دستی به صورت داغش از عصبانیت کشید و در نهایت، تلفنش رو جوری طرف دیگه ای پرتاب کرد که متوجه ترک برداشتن صفحه ی تلویزیون و در نهایت، شکستن تلفنش نشد.
فریاد میکشید؛ دستهاش رو روی گوشهاش فشار میداد و بدون شنیدن صدای خودش، به در و دیوار فریاد میکشید.
خواهرش قدمی برای صحبت با اون برنداشته بود. پیدا کردن زین که کاری نداشت؛ توی همون خونه ی قدیمی و با همون لباس های قدیمی انتظار میکشید. اما چرا کسی دنبال اون نمیگشت؟مشتش رو روی میز پیش روش و در اخر باز هم با کلافگی خودش رو به کاناپه ای که روش نشسته بود میکوبید.
سرجاش بند نبود، چیزی که روز ها بود کنترلش کرده بود دوباره بهش دست داده بود و دیدن هر تکه از اون خونه برای تشدید لرزش بدنش کافی بود.در طرف دیگه ای، لیام پشت صفحاتی نشسته بود که به وضوح تمام بی قراری های زین رو نشون میداد.
لیام هم بیقرار بود؛ با استرس ناخون میجوید و هر از گاهی سر جاش میایستید تا از زاویه ی دیگه ای کنترل شرایط رو به دست بگیره.
YOU ARE READING
Muted(Ziam Mayne)
Teen Fictionاز سیگار خوشت میاد، برای همینه که اونطور بین لبهات سوزوندیم؟