حالا که حالش بهتر شده بود، زمان درست کردن اوضاع فرا رسیده بود و باید همه چیز رو خیلی سریع تر روبراه میکرد.
زخم بازوش بعد از گذر این چندروز کمی ترمیم شده بود و کوفتگی بدنش مقداری از اون فاصله گرفته بود. به همین دلیل بود که دوباره خودش رو به خونه ی لویی رسونده بود و زین رو هم همراه خودش تا اونجا کشونده بود.خطر کاملاً درحال تهدید کردن لیام بود؛ هر لحظه منتظر زنگ درب و گیر افتادن بود و هیچ امیدی به بسته شدن این قضیه نداشت.
پشت سر زین وارد خونه ی لویی شد با خیالی راحت روی کاناپه پهن شد. دست زین رو برای راحت تر کردن پسر توی اون خونه بین انگشتهاش گرفت و لبخندی کمرنگ روی لبهاش جا داد.
-کجا موندی تاملینسون؟
-اومدیم
لویی فریاد کشید و چند ثانیه ی بعد، همراه هری و همون کیفی که دلیل تمام مشکلاتشون بود وارد اتاق شد.
نگاه مرموزی به دست گره خورده ی زین و لیام انداخت و با نیشگونی که هری از دستش گرفت، حواسش رو جمع کرد.-امروز رفتی اداره هری؟
سوال کرد و همزمان، کیف رو از لویی گرفت. آروم روی میز بینشون قرار داد و دنبال راهی برای باز کردن اون گشت.
-رفتم. نه خبری از جیسون بود و نه نوچههاش. نمیدونم این خبر خوبیه یا بد اما هیچکسی هم از اتفاقی که افتاده خبردار نبود؛ شبیه آرامش قبل طوفان
-طوفانِ بعد از طوفان البته
زیرلب غر زد و با اکراه، کیف رو باز کرد. نگاهی به قسمت پایینی کیف که روی میز بود انداخت و هر لحظه بیشتر از قبل با دیدن صحنه ی روبروش، گیر اخمی افتاد که جمع نشدنی بود.
-لعنت بهش
تمام ورقه ها رو بیرون ریخت و سراغ جیب های کوچیک داخل کیف رفت. نبود؛ هیچکدوم از شیشه هایی که لیام اون ها رو پیدا کرده بود، داخل کیف نبود.
-چیشده؟
کیف به سمت زین کشیده شد و بعد از سروته شدن، خالی شده روی میز برگشت. تعدادی ورقه باطله بود و کمی خاک به خاطر قدیمی بودن فضای داخلی کیف. اما بازهم چیزی نبود، تمام فضای اون خالی شده بود و هیچکدوم از مدارک لازم توی کیف حضور نداشت.
-چهار نفریم و هیچکدوم متوجه نشدیم جیسون اون کوفتی ها رو توی این کیف نذاشته؟
هیستریک خندید و کیف رو طرف دیگه ی میز هل داد. احساس میکرد تمام عذاب یکروزه ای که توی خونه ی جیسون کشیده بود، یا حتی مرگ امی و زخمی شدن خودش تماماً بی فایده بوده و چیزی جز تئاتری خنده دار رو تحمل نکرده بود.
-این چه مسخره بازی ایه؟
لویی کیف رو جلو کشید و بار دیگه تمام ورقه های داخل اون رو چک کرد و بعد از خوندن صفحات خالی، اون ها رو داخل کیف برگردوند. انگار واقعا خبری نبود و خیلی راحت با احمق فرض شدن، تبدیل به مجرمینی شده بودن که چیزی برای اثبات حقیقت در دست نداشتن.
YOU ARE READING
Muted(Ziam Mayne)
Teen Fictionاز سیگار خوشت میاد، برای همینه که اونطور بین لبهات سوزوندیم؟