31;

207 55 77
                                    


حالا که حالش بهتر شده بود، زمان درست کردن اوضاع فرا رسیده بود و باید همه چیز رو خیلی سریع تر روبراه می‌کرد.
زخم بازوش بعد از گذر این چندروز کمی ترمیم شده بود و کوفتگی بدنش مقداری از اون فاصله گرفته بود. به همین دلیل بود که دوباره خودش رو به خونه ی لویی رسونده بود و زین رو هم همراه خودش تا اونجا کشونده بود.

خطر کاملاً درحال تهدید کردن لیام بود؛ هر لحظه منتظر زنگ درب و گیر افتادن بود و هیچ امیدی به بسته شدن این قضیه نداشت.

پشت سر زین وارد خونه ی لویی شد با خیالی راحت روی کاناپه پهن شد. دست زین رو برای راحت تر کردن پسر توی اون خونه بین انگشت‌هاش گرفت و لبخندی کمرنگ روی لب‌هاش جا داد.

-کجا موندی تاملینسون؟

-اومدیم

لویی فریاد کشید و چند ثانیه ی بعد، همراه هری و همون کیفی که دلیل تمام مشکلاتشون بود وارد اتاق شد.
نگاه مرموزی به دست گره خورده ی زین و لیام انداخت و با نیشگونی که هری از دستش گرفت، حواسش رو جمع کرد.

-امروز رفتی اداره هری؟

سوال کرد و همزمان، کیف رو از لویی گرفت. آروم روی میز بینشون قرار داد و دنبال راهی برای باز کردن اون گشت.

-رفتم. نه خبری از جیسون بود و نه نوچه‌هاش. نمی‌دونم این خبر خوبیه یا بد اما هیچکسی هم از اتفاقی که افتاده خبردار نبود؛ شبیه آرامش قبل طوفان

-طوفانِ بعد از طوفان البته

زیرلب غر زد و با اکراه، کیف رو باز کرد. نگاهی به قسمت پایینی کیف که روی میز بود انداخت و هر لحظه بیشتر از قبل با دیدن صحنه ی روبروش، گیر اخمی افتاد که جمع نشدنی بود.

-لعنت بهش

تمام ورقه ها رو بیرون ریخت و سراغ جیب های کوچیک داخل کیف رفت. نبود؛ هیچکدوم از شیشه هایی که لیام اون ها رو پیدا کرده بود، داخل کیف نبود.

-چیشده؟

کیف به سمت زین کشیده شد و بعد از سروته شدن، خالی شده روی میز برگشت. تعدادی ورقه باطله بود و کمی خاک‌ به خاطر قدیمی بودن فضای داخلی کیف. اما بازهم چیزی نبود، تمام فضای اون خالی شده بود و هیچکدوم از مدارک لازم توی کیف حضور نداشت.

-چهار نفریم و هیچکدوم متوجه نشدیم جیسون اون کوفتی ها رو توی این کیف نذاشته؟

هیستریک خندید و کیف رو طرف دیگه ی میز هل داد. احساس می‌کرد تمام عذاب یکروزه ای که توی خونه ی جیسون کشیده بود، یا حتی مرگ امی و زخمی شدن خودش تماماً بی فایده بوده و چیزی جز تئاتری خنده دار رو تحمل نکرده بود.

-این چه مسخره بازی ایه؟

لویی کیف‌ رو جلو کشید و‌ بار دیگه تمام ورقه های داخل اون رو چک کرد و بعد از خوندن صفحات خالی، اون ها رو داخل کیف برگردوند. انگار واقعا خبری نبود و خیلی راحت با احمق فرض شدن، تبدیل به مجرمینی شده بودن که چیزی برای اثبات حقیقت در دست نداشتن.

Muted(Ziam Mayne)Where stories live. Discover now