29;

218 46 71
                                    


دست‌هاش رو توی جیبش جا کرد و با قدم های کشیده ای به سمت تابلویی که خبر از درست بودن خیابونی که واردش شده بود می‌داد، قدم برداشت.

ساعت حوالی ظهر بود؛ خیابون ها شلوغ بود و لیام تقریبا بین جمعیت گم شده بود.
سرش رو پایین انداخت و کلاهش رو جلوتر کشید. به سمت محل مدنظرش قدم برداشت و وقتی خونه یا چیزی شبیه به عمارتی که مدنظرش بود رو دید، سر جاش ایستاد. جلوی درب خونه فقط دوچرخه ی صورتی ای دیده میشد و کنار اون، باغچه ی کوچیکی بود که مشخص بود متعلق به اهالی خونه‌ست.

قبل از وارد خونه شدن وارد باجه ی تلفن شهری ای که کنار دستش بود شد و فورا شماره ی لویی رو با فشردن دکمه ها گرفت.
حتی تک بوقی هم نیاز نبود، خیلی زود تماس وصل شد.

-من رسیدم لویی، می‌خوام برم داخل

-خودش خونه نیست، می‌تونی بری. اگه زنش خونه بود بیخیال قضیه شو و بیا بیرون، ببینم اسلحه ای چیزی که با خودت نبردی؟

پشت هم هشدار می‌داد و لیام با هر کلمه اش بیشتر مطمئن میشد که قراره برخلاف میل لویی عمل کنه.
دستی به اسلحه ی پشت کمرش کشید و از حضورش مطمئن شد.

-نه نبردم. اگه تا دو سه ساعت دیگه بهت زنگ نزدم با زین تماس بگیر و از وضعیتش مطمئن شو، باشه؟

باورنکردنی نبود که لیام باز هم نگران زین بود؛ به هرحال تمام این خطر کردن ها هم برای اون پسر بود.

-مراقبشم، مراقب تو هم هستم

-همیشه هستی داداش

زمزمه کرد و فوراً از باجه بیرون پرید. به حالت منزوی و ناشناس قبلی خودش برگشت و حالا با اطمینان بیشتری سمت خونه قدم برداشت.

نفسش رو حبس کرد و بعد از کمی مکث، زنگ درب رو فشار داد.

-بفرمایید؟

با دیدن زنی میان‌سال و کشیده، لبخندی روی صورتش جا داد کلاه روی سرش رو پایین انداخت.

-آه امیدوارم به موقع رسیده باشم، خانوم گیب خونه هستن؟ من یکی از دوست های قدیمیشونم

سکوتی بینشون برقرار شد و در نهایت، لبخندی با تردید روی لب های زن جای گرفت.

-به من اطلاعی نداده بودن که مهمون دارن، چند لحظه منتظر بمونید تا بهشون خبر بدم

-خبر بدی؟ این یه سوپرایزه خانوم، برای خوشحال کردن ایشون چندین ساعته که توی راهم

با حالتی درمونده بیان کرد و دستش رو به دیوار کنارش تکیه داد؛ انگار که واقعا به قدری خسته بود که جون ایستادن روی پاهاش رو نداشت و مسافتی که برای دوستش طی کرده بود بسیار طولانی بود!

-پس، بفرمایید داخل

با تردید از جلوی در کنار رفت و مردی که با لبخند به داخل قدم برمی‌داشت رو زیر نظر گرفت.
شخص غریبی بود؛ اون زن همه ی دوست های خانوادگی این خانواده رو می‌شناخت و حالا لیام شخصی نا آشنا به شمار می اومد.

Muted(Ziam Mayne)Where stories live. Discover now