"برای بار پنجم در روز سراغ تختش رفته و از نو، اون رو مرتب کرده و تمام حواسش هست چینی روی ملحفهاش نیفته. اختلالِ اوسیدی بیمار روز به روز بیشتر شده و به هرچیز کوچیکی واکنش نشون میده، حتی برای جیرجیر صدای در هم، تعمیراتی انجام داده و خودش به تنهایی اون رو درست کرده."
_پسره ی احمق
با خنده زمزمه کرد و دستش رو سمت جلد قرمز رنگ کنارش دراز کرد تا اراده ای برای خوندن باقی صفحاتش به خرج بده.
"عشق میکشد، گناه هم همینطور."
برای پیدا کردن اون کتاب، دست کم تمام اون سه روز رو توی کتابخونه ها پرسه زده بود و در نهایت، تمام شب رو برای خوندنش بیدار مونده بود و هر جمله ای که توجهش رو جلب کرده بود رو، یادداشت کرده بود.
_لیام؟ هدفونو بردار
فوراً سرش رو سمت لویی چرخوند و با اخمی از سر کنجکاوی، دوباره سمت تلویزیون ها برگشت و هدفون رو روی گوشهاش قرار داد.
_مریضی؟ نمیتونی بفهمی با این کوفتیا سرپایی؟
گوشهاش رو برای شنیدن فریاد های اون پرستار تیز کرد و جهت دوربین ها رو برای متوجه شدن مسئله عوض کرد.
_حرفم نمیزنی، احتمالاً بهجای حرف زدن فقط آدمارو پرت میکنی
با نفرت فریاد کشید و بعد از ول کردن دسته ای دارو و سرم کف زمین، اتاق رو ترک کرد.
لیام اما متوجه نمیشد مریضِ اون بیمارستان کیه؛ بیمارهاش و یا کادر درمانش.
قلم و کاغذ رو برداشت و با تمام احساس خفگی ای که میکرد، یادداشت کرد؛
"تحقیر بیمار به دلیل سکوت و صحبت نکردنش، روزانه بالای ده ها بار دیده میشه. این فقط فشار رو روی اون بیشتر میکنه و هیچکس اونجا طوری که باید، باهاش رفتار نمیکنه. بیمار باید إحساس امنیت رو حس کنه و به خودش جرات صحبت کردن رو بده که با این رفتارها، این امکان پذیر نیست."
_چی داری مینویسی؟ هوادارش که نیستی.
لویی دفترچه رو از زیر دست لیام بیرون کشید و با اخم واضحی، خط های یادداشت شده رو مرور کرد. خودش هم تمام بیانصافی های شکل گرفته و رفتار های برخلاف قول و قرار هاشون با بیمارستان رو قبول داشت، اما چاره چی بود جز صبوری و منتظر موندن برای نتیجه؟
_کاری میکنن که لج کنه، اینجوری هیچوقت حرف نمیزنه
دستی به صورتش کشید و با پایین گذاشتن هدفونش، فقط نگاهش رو به صفحه ای داد که آدمکی خشک زده، داخلش زندگی میکرد.
_میخوای چیکار کنی؟ بری اونجا و بهشون رفتار درستو یاد بدی؟
_آره
YOU ARE READING
Muted(Ziam Mayne)
Teen Fictionاز سیگار خوشت میاد، برای همینه که اونطور بین لبهات سوزوندیم؟