27;

195 50 99
                                    

چندین ساعت از ندیدن زین گذشته بود و نفهمیده بود که کل این چند ساعت چطور روی کاناپه ی تک نفره ی گوشه ی سالن خوابش برده بود. زمانی که چشم باز کرد، ساعت غروب رو نشون می‌داد و یادآوری اینکه تمام روزش به بطالت گذشته بود و هیچ خبری به لویی نداده بود، باعث پرشش از روی مبل شد.

-زین؟ کارن؟

فریاد کشید و دستش رو برای خاروندن کمرش زیر تیشرتش فرستاد. جوابی نشنید؛ کارن هنوز از وقت گذرونی با دوست‌هاش برنگشته بود و زین هم هنوز قهر بود.

رابطه ای بینشون برقرار نبود و حالا مثل زن و شوهر های تازه نفس شروع به قهر و آشتی کرده بودن.

-زین؟ صدامو می‌شنوی؟

صداش رو می‌شنید، اما جوابی نمی‌داد. مثل احمق ها توی اتاق مونده بود و لیام نمی‌تونست حدس بزنه زین تا اون لحظه زمانش رو چطور سپری کرده بود.
سمت اشپزخونه رفت و از بار کوچیکی که متعلق به کارن بود، بطری ای بیرون کشید و قطره قطره شروع به سر کشیدن محتوای خنکش کرد. تنها روز استراحتش توی زندگیش بود و باید از اون استفاده می‌کرد.

-جنابِ شعله، یه ساعت دیگه کارن میاد و اون موقع دیگه نمی‌تونی توی اتاق من قایم بشی ها

رو به در اتاقش فریاد کشید و از طعم تلخ مایع ی داخل بطری، هیسی کشید و به سر کشیدنش ادامه داد.

-زین

-زهرمار

با کوبیده شدن چیزی‌ به در، به صدای بلند شده ازش خندید و بطری ای که نیمی ازش رو خالی کرده بود رو روی کانتر رها کرد.

-آها حالا صدات در اومد

دست‌هاش رو توی جیب شلوارش برد و با قدم های کشیده ای سمت اتاق حرکت کرد. درب رو باز نکرد؛ به زین فضا داد و منتظر لحظه ای موند تا خود زین به اون اجازه ی ورود رو بده.

-چرا باهام حرف نمی‌زنی؟

-ازت خوشم نمیاد

با جدیت گفت و بازم دلیل خنده های بلند لیام شد. طبق معمول که تمام مکالماتش با زین از پشت در های بسته بود، سرش رو به در تکیه داد و زمزمه کرد.

-می‌تونم کاری کنم خوشت بیاد

سرش گرم نشده بود، دنبال جبران ضدحالی که به زین زده بود، بود و مثل همیشه با بازی کردن با کلمات شروعش کرده بود.

-خوابم میاد پیری، چیکار داری؟

لیام اما باورش نمی‌شد که روزی برای وارد اتاق خودش شدن هم باید جواب پس می‌داد. این کاری بود که زین با لیام کرده بود.

-تلفنتو می‌خوام؛ دیگه نمی‌تونن رد تلفن تورو بزنن اما احتمالش هست که یکی پای خط من باشه

-نمیدم

لج کرد، مثل همیشه. لیام اما قوانین رو شکست و دستگیره ی درب رو به سمت پایین کشید، اما در قفل شده بود. این که کلید رو از کجا پیدا کرده بود پیچیده بود، اما در لحظه برای لیام اهمیتی نداشت و در‌ عجبِ رفتار های تازه ای بود که از زین می‌دید. زین می‌خندید و مشخص بود که اون هم پشت در ایستاده بود؛ از بساط به پا کرده لذت می‌برد.

Muted(Ziam Mayne)Where stories live. Discover now