چندین ساعت از ندیدن زین گذشته بود و نفهمیده بود که کل این چند ساعت چطور روی کاناپه ی تک نفره ی گوشه ی سالن خوابش برده بود. زمانی که چشم باز کرد، ساعت غروب رو نشون میداد و یادآوری اینکه تمام روزش به بطالت گذشته بود و هیچ خبری به لویی نداده بود، باعث پرشش از روی مبل شد.
-زین؟ کارن؟
فریاد کشید و دستش رو برای خاروندن کمرش زیر تیشرتش فرستاد. جوابی نشنید؛ کارن هنوز از وقت گذرونی با دوستهاش برنگشته بود و زین هم هنوز قهر بود.
رابطه ای بینشون برقرار نبود و حالا مثل زن و شوهر های تازه نفس شروع به قهر و آشتی کرده بودن.
-زین؟ صدامو میشنوی؟
صداش رو میشنید، اما جوابی نمیداد. مثل احمق ها توی اتاق مونده بود و لیام نمیتونست حدس بزنه زین تا اون لحظه زمانش رو چطور سپری کرده بود.
سمت اشپزخونه رفت و از بار کوچیکی که متعلق به کارن بود، بطری ای بیرون کشید و قطره قطره شروع به سر کشیدن محتوای خنکش کرد. تنها روز استراحتش توی زندگیش بود و باید از اون استفاده میکرد.-جنابِ شعله، یه ساعت دیگه کارن میاد و اون موقع دیگه نمیتونی توی اتاق من قایم بشی ها
رو به در اتاقش فریاد کشید و از طعم تلخ مایع ی داخل بطری، هیسی کشید و به سر کشیدنش ادامه داد.
-زین
-زهرمار
با کوبیده شدن چیزی به در، به صدای بلند شده ازش خندید و بطری ای که نیمی ازش رو خالی کرده بود رو روی کانتر رها کرد.
-آها حالا صدات در اومد
دستهاش رو توی جیب شلوارش برد و با قدم های کشیده ای سمت اتاق حرکت کرد. درب رو باز نکرد؛ به زین فضا داد و منتظر لحظه ای موند تا خود زین به اون اجازه ی ورود رو بده.
-چرا باهام حرف نمیزنی؟
-ازت خوشم نمیاد
با جدیت گفت و بازم دلیل خنده های بلند لیام شد. طبق معمول که تمام مکالماتش با زین از پشت در های بسته بود، سرش رو به در تکیه داد و زمزمه کرد.
-میتونم کاری کنم خوشت بیاد
سرش گرم نشده بود، دنبال جبران ضدحالی که به زین زده بود، بود و مثل همیشه با بازی کردن با کلمات شروعش کرده بود.
-خوابم میاد پیری، چیکار داری؟
لیام اما باورش نمیشد که روزی برای وارد اتاق خودش شدن هم باید جواب پس میداد. این کاری بود که زین با لیام کرده بود.
-تلفنتو میخوام؛ دیگه نمیتونن رد تلفن تورو بزنن اما احتمالش هست که یکی پای خط من باشه
-نمیدم
لج کرد، مثل همیشه. لیام اما قوانین رو شکست و دستگیره ی درب رو به سمت پایین کشید، اما در قفل شده بود. این که کلید رو از کجا پیدا کرده بود پیچیده بود، اما در لحظه برای لیام اهمیتی نداشت و در عجبِ رفتار های تازه ای بود که از زین میدید. زین میخندید و مشخص بود که اون هم پشت در ایستاده بود؛ از بساط به پا کرده لذت میبرد.
YOU ARE READING
Muted(Ziam Mayne)
Teen Fictionاز سیگار خوشت میاد، برای همینه که اونطور بین لبهات سوزوندیم؟