-منو ببوس حرومی
دستهاش رو به یقه ی لویی قلاب کرد و ملتمسانه نالید. انگار از گفته ی خودش مطمئن بود؛ هیچ شوخی یا تردیدی در بین حرفهاش شنیده نمیشد.
-رابطه نداشتن تورو دیوونه کرده لیام، حداقل به من رحم کن
با انزجار گفت و هل محکمی به تن لیام داد. چراغ اتاق رو خاموش کرد و همزمان با خارج کردن پیرهنش از تنش، کنار لیام روی تخت خوابید.
لیام هنوز هم به لویی نگاه میکرد و با تمام ناتوانیش توی بازنگه داشتن چشمهاش، منتظر اتفاقی بود که درخواستش رو کرده بود.-من گیجم
دستش رو روی صورتش کشید و با کلافگی زیر پتویی که لویی روی تنش میکشید خزید.
-گیج نیستی، کسخلی
پشت به لیام روی تخت خوابید و برای اخرین بار جهت شب بخیر گفتن به هری، با لبخندی چندش و بیش از اندازه بزرگ گوشیش رو روشن کرد.
-من واقعا باید بدونم چه حسی به پسرا دارم
و در لحظه سکوت تمام اتاق رو غرق خودش کرد و لبخند لویی به طرز عجیب و سریعی از روی صورتش غیب شد. نگاه لویی به لیام بود و چشم های لیام بی اختیار بسته. لویی تمام سعیش رو برای نخندیدن کرده بود، اما دیدن صورت لیام کافی بود برای قهقهه زدنش و پرت شدنش روی تخت به طرف دیگه ی تخت.
-چیشد آقای پین؟ من روت تاثیر گذاشتم؟ به من کشش پیدا کردی یا زین مالیک که الان از من بوس میخوای؟
-زین
دیگه نه خبری از شوخی بود و نه قهقهه. خنده ی لویی روی لبهاش ماسید و در نهایت، با اخمی پررنگ توی تاریکی برای دقایقی طولانی به سقف خیره شد.
-مستی، بعداً پدرتو در میارم
سری از تاسف تکون داد و دوباره پشتش رو به سمت لیام چرخوند و خودش رو زیر پتو جا کرد.
-دستت بهم بخوره دستتو میشکنم، نزدیکم نشو
***
Flash back
years agoدستی نوازشوار روی موهای پسرش کشید و با احتیاط آستینش رو بالا زد.
فضای اتاق روشن اما ترسناک بود؛ هیچ رنگی جز سفید
به چشم نمیخورد و روی هر دیوار اون یک سری نوشته ها و فرمول های عجیب و غریبی بود که زین هیچی از اون ها سر در نمیآورد.-خیلی خب، هروقت دردت گرفت بهم بگو باشه؟
زین سر تکون داد و از ترس سوزن روی رگش، پلکهاش رو روی هم فشرد.
طبق همیشه به تنها چیزی که آرومش میکرد فکر کرد؛ ستاره ها. هرکدوم از ستاره ها یکی از خاطرات زیبای زندگیش بودن و حالا تنها چاره اش فکر کردن به خاطراتش بود.
YOU ARE READING
Muted(Ziam Mayne)
Teen Fictionاز سیگار خوشت میاد، برای همینه که اونطور بین لبهات سوزوندیم؟