اسمات🔞
با انگشتانش سوراخ تنگ ییبو را لمس کرد و ییبو هیسی کشید.
نیشخندی روی لبهایش نشست و لوب را باز کرد و روی سوراخش ریخت.ییبو پاهایش را بیشتر باز کرد و چنگی به ملافه زد. نیاز داشت دیک تحریک شدهاش را لمس کند ولی میدانست که جان از این کار خوشش نمیآید.
-خودت گفتی فقط نیازه پاهام رو برای انیگمام باز کنم..پس زود باش انیگما.جان لوب را روی سوراخ ییبو پخش کرد و ابرویی بالا داد.
به تاج تخت تکیه داد و با نگاه جدیاش رو به ییبو گفت:
+پاشو بیا به من تکیه بده و پاهات رو باز نگه دار.با لحن دستوری جان به خود لرزید و مطیعانه روی آرنجهایش بلند شد و در همان حالتی که انیگمایش میخواست به او تکیه داد.
او عاشق این وجههی جان در سکس بود. انگار شخص دیگری میشد و ییبو میتوانست اعتراف کند در تمام سکسهایش با جان، روحش نیز ارضا شده بود.
از دستور دادن و تحت کنترل بودن او لذت میبرد.آباژور کنار تخت روشن بود و در همان نور کم میتوانست خودشان را در آینهی رو به رویشان ببیند.
آنها در هر حالتی در کنار هم بهترین بودند.جان دستش را دور شکم ییبو حلقه کرد و بوسهی طولانیای روی مارک گردن ییبو زد.
با دست دیگرش فاصلهی بین زانوهای ییبو را بیشتر کرد و از آینه به او خیره نگاه کرد.
+حالا یه انگشتت رو بکن توی خودت.ییبو به دست جان چنگی زد و نفسش را در سینه حبس کرد.
-جان...
انیگما لبهایش را روی گوش ییبو گذاشت و بعد از بوسیدنش آرام زمزمه کرد:
+خودت باید خودتو آماده کنی آلفا..زود باش.ییبو سرش را به شانهی جان تکیه داد و دستش را پایین برد. یک انگشتش را به سوراخش فشرد و به آرامی داخل کرد. درد کمی را احساس کرد و احساس عجیبی داشت. این اولین بار بود که چنین کاری انجام میداد.
نفس حبس شدهاش را با نالهای بیرون داد و از آینه به چشمان جان خیره شد. جان اما نگاهش به دست ییبو بود و لبخند محوی زد.
+خوبه عزیزم..من چجوری با انگشتام آمادهات میکردم؟ همونطور ادامه بده.
ییبو بیشتر روی جان لم داد و آهی کشید و شروع به تکان دادن انگشتش کرد.
‐جاان..جان شکمش را نوازش کرد و گردنش را بوسه زد.
+جانم..خوبه آلفا کوچولوی من..حالا انگشت دومت رو اضافه کن.
-منحرف.
جان خندهای کرد و گاز نرمی از شانهی ییبو گرفت.
+نمیدونی چه لذتی داره اینطوری دیدنت.ییبو انگشت وسطش را درون سوراخش فرو کرد و شروع به تکان دادن کرد. درد را اکنون بیشتر احساس میکرد و همزمان از این حالتشان بیشتر تحریک شده بود.
صدای نفسهایش در اتاق پیچیده بود و با لمس نقطهی لذتش نالهی بلندی کرد و ناخودآگاه پاهایش را بست.
جان دوباره پاهای او را باز کرد و ضربهای به رانش زد.
+آلفای هورنی من..چه حسی داره خودتو انگشت میکنی و لذت میبری؟
YOU ARE READING
𝆺𝅥𝇁𝇃𝇂 𝐇𝐨𝐦𝐞𝐥𝐚𝐧𝐝 𝇁𝇃𝇂𝆺𝅥
Fanfictionشیائوجان و وانگ ییبو نیمه شب توی خیابونی خلوت باهم رو به رو میشن. شیائوجان انیگمایی هستش که زندگیش بخاطر اتفاقات ناگواری دچار تغییر شده و دوران سختی رو پشت سر میذاره و سعی میکنه گذشتهاش رو فراموش کنه. و وانگ ییبو آلفایی هستش که وارث خاندان بزرگ وا...