Part 27

71 21 5
                                    

این مدت جان از همیشه سرش شلوغ تر بود. برای بدست آوردن یک سری از مدارک درگیر دادگاه شده بود و آقای وانگ وکیل‌های حرفه‌ای و خوبی را برای او استخدام کرده بود.
ییبو اکثر اوقات با دیلن تنها بود و وقتش را با پسرش می‌گذراند.

با صدای گریه‌ی دیلن سرش را بالا آورد و سریع از جایش بلند شد. دیلن به تازگی میتوانست بنشیند اما نمیتوانست بطور کامل چهار دست و پا راه برود و بعد از چند قدم کوتاه با صورت روی زمین میخورد.
ییبو او را روی پتو‌یی نرم میگذاشت و اسباب بازی‌هایش را دورش قرار میداد.

دیلن دوباره چانه‌اش روی زمین خورده بود و گریه میکرد. ییبو او را بلند کرد و صورتش را بوسید و از آسیب ندیدنش بخاطر پتو مطمئن بود.
دیلن که حالا در آغوش ییبو بود بلافاصله آرام شد و ییبو خنده‌ای کرد.
-جان راست میگه که من تورو لوس کردم.

گونه‌اش را به گونه‌ی دیلن گذاشت و روی کاناپه نشست.
-کوچولوی لوس من.

دیلن سرش را چرخاند و به اسباب‌ بازی‌هایش نگاه کرد و تلاش کرد که از آغوش ییبو بیرون برود‌.
ییبو نگاهی به ساعت انداخت و سپس به آشپزخانه رفت. شیشه شیر او را آماده کرد و بی توجه به غر زدن‌هایش سمت اتاق خواب قدم برداشت و لبه‌ی تخت نشست.

دیلن را به سینه‌اش چسباند و شیشه‌اش را به دستش داد. وقت خواب دیلن بود و نمیتوانست اجازه دهد بیشتر از آن بیدار بماند.
دیلن خیره به ییبو شروع به مکیدن شیرش کرد و ییبو با لبخند سرش را نوازش میکرد.
-پسرک قشنگ من..

از جایش بلند شد و به آرامی شروع به قدم زدن کرد تا دیلن خوابش ببرد.
-چشمای قشنگت مثل چشمای پدرته..برای چشمای هردوتاتون میمیرم.

سرش را پایین برد و پیشانی دیلن را بوسه زد. چشمان دیلن بسته شدند و خوابش برد که یکدفعه با صدای محکم بسته شدن در خانه بیدار شد.

جان که دستانش پر بود و مجبور شده بود در را با پایش ببندد با صدای بلند آن هیسی کشید و اخم کرد.
ییبو لبش را گزید و رایحه‌اش را آزاد کرد تا دیلن آرام شود و دوباره بخوابد.

جان خرید‌های خانه را روی زمین گذاشت و به آرامی سمت اتاق خواب رفت.
پشت ییبو ایستاد و شانه‌اش را بوسید. ییبو بدون حرف سرش را برگرداند و بوسه‌ای روی لب‌های جان زد.
جان بی سر و صدا لباس‌هایش را عوض کرد و از اتاق بیرون رفت.

دست‌هایش را شست و از داخل کیفش برگه‌هایی را بیرون آورد و به عمد روی میز آشپزخانه گذاشت تا توجه ییبو به آن‌ها جلب شود.
مشغول چیدن خرید‌ها و جمع و جور کردن آشپزخانه شد.

ییبو آنقدر به نوازش موهای دیلن ادامه داد و راه رفت تا بالاخره خوابش برد.
او را به آرامی روی تخت گذاشت و پتویش را رویش کشید. از اتاق بیرون رفت و در را بست.

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: 7 days ago ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

‌𝆺𝅥𝇁𝇃𝇂 𝐇𝐨𝐦𝐞𝐥𝐚𝐧𝐝 𝇁𝇃𝇂‌𝆺𝅥Where stories live. Discover now