فوانگ: کره ی جنوبی
_وضعیت تون رو به برج مراقبت اعلام کنید
+فرمانده وانگ نگهبان زندانیه
_به محض رسیدنتون به پایگاه هلیکوپتر منتظر جابجایی شماست تمام.
نگاه کوتاهی به دستای بسته شده ی زندانی مقابلش کرد و دوباره به فضای بیرون از ماشین ضد گلوله همراه با سه مامور و یک زندانی خطرناک تحت تعقیبش انداخت.
با صدای پوزخند زندانی نگاهشو بهش دوخت.
زندانی: میدونی چی خنده داره فرمانده ؟ تو اصلا شبیه افراد اهل هاوایی نیستی... به این چشای مسخره و هیکل لاغرت نمیخوره که بچه ی همینجا باشی؟!
ییبو: هی تو قرار همه چیز اعتراف کنی... سعی نکن با این حرفا حواسمو پرت کنی
زندانی: ولی تو اونجا متولد شدی نه؟
ییبو: تلاشت بی فایده است! با هر تروریستی که باهاش کار میکردی و ویکتور کمکت میکرده، هر پشتیبانی که باهاش کار میکردی، همه ی نیروها رو، به هرکسی اسلحه میفروختی میگی
زندانی: من و برادرم برای ۵سال دور دنیا تعقیب کردی... مثل یه سگ که دنبال استخوان میگرده... فکر میکنی کار ما باهات تموم شده وانگ کوچولو؟؟
پوزخند بی صدایی روی لب های پفکی و خوش فرم ییبو بوجود اومد اما درست وقتی که لبهاشو از هم فاصله داد تا جواب دندون شکنشو تو صورت زندانی منفور مقابلش فریاد بزنه تلفن همراهش زنگ خورد. گوشی از جیب جلوی جلیقه ضد گلوله مخصوص تو تنش بیرون کشید و با لبخند به عکس تماس گیرنده یعنی پدرش، مهمترین فرد زندگیش، تصمیم گرفت مثل تمام وقتایی که توی ماموریت بود جواب نده تا پدرشو نگران نکنه.
زندانی: باید جوابشو بدی... تو با پدرت زیاد صحبت نمیکنی!
فوری نگاهشو از صفحه گوشی گرفت و با اخم غلیظی به زندانی خیره شد. با دیدن پوزخند لعنتی روی لبهای زندانی دلشوره ی بدی به دلش افتاد و تک تک سلول های بدنش رو لرزوند. بدون اتلاف وقت انگشت باریک و کشیدشو روی صفحه گوشی کشید و تماس رو وصل کرد
ییبو: ابوجی!
آقای وانگ: سلام قهرمان!!
نگاهی به زندانی انداخت که همچنان با پوزخند بهش نگاه میکرد.
ییبو:خوبی آبوجی؟
آقای وانگ: بو این آدما کین؟
ییبو: بابا... کی اونجاست؟
آقای وانگ: نمیشناسمش اما میخواد باتو حرف بزنه
ییبو: بابا... با...
حرفش با شنیدن صدایی غیر از صدای مهربون پدرش نصفه موند.
_بالاخره خونتو پیدا کردم. یه پیرمرد غرغرو هم تو خونت پیدا کردم. حالا وانگ هردوی ما چیزی واسه از دست دادن داریم پس خوب گوشاتو باز کن میخوام باهات معامله کنم. پدرت به ازای برادرم معامله ی دوسر برد!! هم تو و هم من چیزی از دست نمیدیم. عادلانست مگه نه؟؟اوه پسر من خیلی دارم بهت حال میدم اینطور نیست وانگ؟؟؟
ییبو: فک کنم انقدر باهوش باشی که بدونی این اتفاق هرگز نمیوفته! به نظر من که هستی...
_از تعریفت ممنون اما تو هم به اندازه من باهوش هستی؟؟
ییبو: بیخیال ویکتور خودت میدونی این کارا رو من جواب نمیده... من با تروریست ها معامله نمیکنم
_بنظرم بهتره استثنا قائل شی
ییبو: من اینجوری معامله نمیکنم
_اوه مگه ما الان داریم معامله میکنیم؟؟
ییبو: اگه یه تار مو از سر پدرم کم شه هیچی گیرت نمیاد
آقای وانگ: هی... گوشی رو بده من... لطفا... میتونم کاری کنم کمکت کنه
ویکتور نگاهی به پیرمرد دست و پا بسته که گوشه لبش بخاطر ضربه ای که خودش زده بود خونریزی داشت، انداخت.
آقای وانگ: اون به حرفم گوش میده... اون پسر منه...
ویکتور دوباره به پیرمرد رنگ پریده نگاه کرد و گوشی رو کنار گوش پیرمرد گذاشت.
آقای وانگ: گوش کن قهرمان...
ییبو: آبوجی نجاتت میدم باشه؟ نگران نباش... دوست دارم آبوجی تنهات نمیذارم
آقای وانگ: متاسفم که بهت دروغ گفتم پسرم
ییبو: چی؟درباره چی دروغ گفتی؟
آقای وانگ: دوست دارم پسرم... به اندازه کافی اینو بهت نگفتم... هرچی که این آدما میخوان بو...
ییبو: آبوجی!؟
آقای وانگ:ب هشون نده... نده!
ویکتور فوری گوشی از گوش پیرمرد برداشت و ضربه محکمی با دسته اسلحه دستش توی سر پیرمرد زد.
ییبو: آبوجی... آبوجیییی...!!
ویکتور: بازی بسه وانگ... من برادرمو ازت میگیرم
ییبو: به خدا قسم دنبالت میام و میکشمت
ییبو که از ترس و عصبانیت قرمز شده بود و تند نفس میکشید نگاهش به زندانی افتاد. زندانی با پوزخند ییبو رو مخاطب قرار داد.
زندانی: هی ییبو... بوووووم!!!
قبل از این که ییبو فرصت کنه ازش بپرسه منظورش چیه صدای هلیکوپتر و بلافاصله منفجر شدن ماشین اسکورت جلویی به گوشش رسید و باعث شد ماشینی که توش بودن تکون شدیدی بخوره.
+قربان با راکت و اسلحه به ما حمله کردن
ماشین پشتی هم منفجر شد و مامورایی که کنارش نشسته بودن برای دفاع ماشین رو ترک کردن .
برای اولین بار وحشت هر چند اندک اما به سختی در قلب فرمانده وانگ راه خودشو باز کرد.
همینطور که سعی میکرد از فرار نکردن زندانیش مطمئن بشه همزمان با تیر اندازی در حالی که یقه ی زندانی رو به دنبال خودش میکشید از بین باران گلوله عبور کرد.
وقتی خودشو به پشت یکی از ماشینا رسوند متوجه سربازی شد که اسلحه رو به طرفش نشونه گرفته بود.
قبل از اینکه فرصت کنه واکنشی نشون بده یکی از افرادش بدون اینکه متوجه باشه جلوش ایستاد تا باهاش حرف بزنه اما بدون اینکه بفهمه سپر فرمانده وانگ شده بود و گلوله به جای ییبو به اون مرد برخورد کرد.
هر چند فرمانده بلافاصله گلوله ای تو سر کسی که مامورشو کشته بود خالی کرد و همون یک لحظه غفلت از زندانی باعث شد زندانی فرار کنه. اولین اسلحه ای که دید برداشت.
ییبو: هی هی صبر کن دست نگه دار
اما وقتی دید زندانی اسلحشو سمت سرش نشونه گرفته مجبور شد تیری به طرف زندانی شلیک کنه
زندانی قدمی به عقب رفت و روی کمرش به زمین افتاد تکون ریزی خورد و بی حرکت موند.
ییبو فوری خودشو به زندونی رسوند و تکونش داد اما وقتی دستشو زیر سر زندانی برد تا بلندش کنه متوجه خیسی دستش و وجود خون شد.
زندانی وقتی می افتاد میله ای از ناکجا آباد توی گردنش فرو رفته و در جا کشته شده بود.
ییبو: نه نه لعنتی نه نباید بمیرییییی...
صدای زنگ گوشی باعث شد نگاهشو از جنازه مقابلش بگیره و با وحشتی که هنوز نمیدونست چطوری تونسته به قبلش نفوذ کنه به صفحه گوشی خیره شد. باز هم عکس خندان پدرش روی صفحه ظاهر شده بود و این نشون میداد ویکتور باز پشت خطه. دکمه سبز رو لمس و گوشی رو به گوشش نزدیک کرد
_ چیشد؟
بزاق دهنشو به سختی قورت داد و سعی کرد صداش نلرزه.
ییبو: ویکتور... گوش کن
_گوشی رو بده به آنتون!
دستی لای موهای لختش کشید و کمی به سمت عقب موهاشو کشید.
نفس عمیقی کشید اما بازم جوابی نداشت بده
ویکتور : برادرم مرده؟... اره؟؟؟؟
ییبو: ویکتور گوش کن
ویکتور: اره؟
ییبو: ...
ویکتور: پس نوبت پدرته!
قبل از این که فرصت کنه واکنشی نشون بده صدای شلیک و بعد پوزخند ویکتور باعث شد زانوهاش سست بشن و رو زمین بیوفته.
از ته دل فریادی زد و گوشی رو به زمین کوبید.
ییبو:نههههههههههههه آبوجیییی نهههههههه!!!!
*******
ییبو
_مسافرین محترم خلبان ۷۱۷ صحبت میکنه لطفا کمربندهای خودتونو ببندید تا ده دقیقه ی دیگه فرود میایم.
کمربندمو بستم و دوباره مثل تمام طول مسیر پروازم از کره به هاوایی به انگشتام خیره شدم.
حتی دیگه پدری ندارم تا به استقبالم بیاد.
از وقتی یادمه از اینکه تو کره زندگی نمیکردیم خوشحال بودم اما از دیشب دارم فکر میکنم چی میشد اگر ما هم مثل تموم کره ای ها توی کره زندگی میکردیم.
یا نه اصلا چی میشد اگه شغل پدرمو ادامه نمی دادم؟
یا نه حتی چی میشد اگه پدر و پدر بزرگم تصمیم نمی گرفتن بخوان نظامی بشن
خب حتی اگه یکی از این ها اتفاق نمی افتاد الان پدرم زنده بود؟
با اعلام مهماندار که فرودمونو یاد اوری کرد دست از افکار مسخرم کشیدم و کمربندمو باز کردم.
کتمو پوشیدمو کلاهمو رو سرم گذاشتم .
بعد از اینکه از پله های هواپیما پایین اومدم یکی از خدمه ی پرواز به سمتم اومد.
_فرمانده وانگ بهتون تسلیت میگم و امیدوارم بتونین از پسش بر بیاید... ام... شنیدم مدتیه از خونه دور هستید بازگشتتون رو به خونه خوش امد میگم. قربان من یه تماس داشتم که بهم اطلاع دادن فرماندار برای استقبال شما میاد
ییبو: ممنون
از مرتیکه ی پر حرف جدا شدم و بعد از یه پیاده روی طولانی خودمو جلوی ساحل پیدا کردم جایی که خیلی از اولین هامو همراه پدرم اونجا تجربه کردم و حتی میشه گفت اخرین خاطره ی شیرینمون اینجا بود.
اخرین باری که همراه پدرم انقدر مست کردیم تا صبح لب ساحل بیهوش بودیم.
با یاد آوری اون خاطره لبخند کوتاهی زدم و قطره اشک سمجی از چشمام پایین اومد رو محکم با پشت دستم کنار زدم. صدای زنونه ای از پشت سرم باعث شد از فکر بیرون بیام و به پشت سرم نگاه کنم
_از اینکه قبول کردید منو ببینید ممنونم و به خاطر پدرتون خیلی متاسفم
ییبو: فک میکنم به خاطر تحقیقات می خواستید منو ببینید ؟!
_اوه بله ما افراد جزیره رو به حالت اماده باش در اوردیم !
ییبو: شما ویکتور رو با بستن جاده ها و گشتن جزیره پیدا نمیکنید اون میتونه اب شه و بره زیر زمین تا از جزیره خارج بشه الان چرا باید اینجا باشم ؟
_من دوست دارم کمکت کنم به چیزی که به خاطرش برگشتی برسی. مرگ پدرت زنگ خطری برای من و قوه ی قضایی هاوایی بود واسه همین من میخوام گروهی تشکیل بدم و میخوام تو ادارش کنی
ییبو: تو حتی منو نمی شناسی!
_سابقت رو میدونم... پنج سال جاسوس نیروی دریایی و شش سال هم توی نیروی ویژه ی دریایی... مافوقت گفت تو بهترینی. انقدر خاص که جزو افرادی بودی که از نوجوونی نظامی شدی
ییبو: بزار همینجا تمومش کنم... من ۵سال دنبال ویکتور گشتم اگه انقدر جرائت داشته باشه که خودشو نشون بده مطمئنا راه فراری داره و میدونه که من دنبالشم و این به این معنیه که من زمانی رو که قرار پدرمو خاک کنم نمیتونم اینجا هدرش بدم و با شما صحبت کنم. ببخشید فرماندار
_میتونم کمکت کنم پیداش کنی با ازادی و پشتیبانی کامل... گروهت اختیار داره آدمایی مثل ویکتور رو پیدا کنه و از جزیره من پرت کنه بیرون... حمایتت میکنم وانگ
ییبو:بزار حدس بزنم بخاطر انتخابات به عنوان سیاستمدار به حمایت نیاز داری اما من نیستم خانوم
_من پدر تو میشناختم... این برای منم مهمه که قاتل مجازات بشه
ییبو: قبول نمیکنم
_این کارت منه... بهش فکر کن
به کارت توی دستم خیره شدم. نفهمیدم کی رفت و صدایی آشنا از پشت سرم توجهمو جلب کرد
+اوه ببین کی فرماندارو به چیزشم حساب نکرد... وانگ ییبو درسته؟؟!!
ییبو: من میشناسمت؟
+بهتره که بشناسی... یادت نمیاد؟
ییبو با سکوتش سعی کرد چهره آشنای رو به روشو به یاد بیاره اما انگار مغزش خاموش شده بود و باهاش همکاری نمیکرد.
+اوه خیلی به خودت فشار نیار... سهونم! اوه سهون!
ییبو با شنیدن اون اسم لبخندی زد و چشماش از دیدن اون چهره درخشید.
+دبیرستان استارز... بهتره منو یادت مونده باشه وگرنه همینجا اون فک خوشگلتو میارم پایین تا هیچ وقت دیگه جرات نکنی جذاب ترین پسر دبیرستانو فراموش کنی
ییبو: اوه... مگه میشه یادم بره... تو تنها کسی بودی که رکوردمو شکوندی! چطور ممکنه کسی که مثل برادرم بود رو فراموش کنم!
سهون:هیونگ! دلم برات خیلی تنگ شده بود... خیلی خیلی زیاد!
ییبو لبخندی زد و سهون رو در آغوش کشید.
ییبو: منم دلم برات تنگ شده بود از وقتی رفتم کره دیگه ازت خبری نداشتم... هنوزم بخاطر کره ای بودنت مسخرت میکنن؟
سهون:دا... داری شوخی میکنی دیگه؟؟ هیچ کس دیگه جراتشو نداره!
بعد مدت ها ییبو دوباره از ته دلش خندید. شدیدا دلش برای برادر کوچیکش تنگ شده بود.
سهون: هیونگ... میخندی؟؟باورت نمیشه؟
ییبو: میشه میشه... باورم میشه سهونا... تو هیچوقت به من دروغ نمیگی
سهون: معلومه که دروغ نمیگم
ییبو: شنیدم پلیس شدی!
سهون آهی کشید و به کفشاش نگاه کرد
سهون: هیونگ بیا بریم یه چیزی بخوریم... اونجا حرف میزنیم
سهون بدون این که منتظر جواب ییبو بشه دستشو کشید و وارد نزدیکترین آبجو فروشی که دید شد. پشت گوشه ترین میز نشستن و دو تا لیوان بزرگ آبجو سفارش دادن.
ییبو: خب تعریف کن سهونا
سهون: پوووف... اره هیونگ من پیش پدرت رفتم و ازش خواستم کمکم کنه افسر پلیس بشم و موفق هم شدم اما خب یه سری مشکلات بود... من ازش اومدم بیرون و خب میشه گفت تنها کسی که باهام دوست موند و درکم کرد پدرت بود فقط آرزوم اینه که کاش بود و میتونستم دینمو بهش ادا کنم... اما الان تو اینجایی و شاید بتونی کاری کنی
ییبو:منظورت چیه؟
سهون: دادستان یه غریبه رو مسئول تحقیقات مرگ پدرت کرده... منظورم اینه که اون با این جزیره ناآشناست... شنیدم صرفا بخاطر این تحقیقات احظار شده و دقیقا نمیدونم از کدوم کشور اومده
ییبو دستی لای موهاش کشید و جرعه ای از نوشیدنیشو خورد و بعد به ساعتش نگاه کرد
ییبو: سهونا من باید برای مراسم پدرم برم. خوشحالم دیدمت شمارتو برام بنویس نمیخوام دوباره گمت کنم!
سهون لبخندی زد و شمارشو روی یه دستمال کاغذی نوشت و به طرف ییبو گرفت.
سهون: منم از پیدا کردنت خوشحالم هیونگ... امیدوارم نخوای باز تنهام بذاری
ییبو دستمال رو توی جیبش گذاشت و سهونو بغل کرد و بعدش به سرعت از اونجا دور شد.
YOU ARE READING
DESTINY / سرنوشت
FanfictionGenre: Romance, Smut, Action، Harsh Couple: Yizhan Writer: darkblue Cover: Artemism Reverting: Suzilv Status: Publishing Wattpad ID: @_darkbluefic_ فرمانده وانگ ییبو، فرمانده ای سختکوش، جدی و کارکشته است که از پانزده سالگی زادگاه خود (هاوایی) را ت...