Part 2

96 20 1
                                    

ییبو: کاش حداقل ماشین داشتم اخه با این بارون چه خاکی به سرم بریزم؟؟
ییبو لب خیابون ایستاده بود و دست تکون میداد تا بالاخره یه تاکسی جلوی پاش ترمز کرد و ییبو تونست توی ماشین نفسی بکشه.
حدودا نیم ساعت تو راه بود که به مقصد مورد نظرش رسید بعد از حساب کردن پول تاکسی پیاده شد و با دو خودشو به در ورودی رسوند. چند تقه به در زد.
چند ثانیه منتظر شد تا بالاخره درو باز کرد. بخاطر خیس شدن و سرما نه تنها بدنش حتی فکش هم میلرزید اما به هرسختی بود لبهاشو از هم فاصله داد و مخاطبشو از انتظار نجات داد.
ییبو: س... سلام جان نمیدونم چی چی... میش... میشه بیام تو این... اینجوری نمیتونم راحت حرفامو بگ... بگم... ‌خیلی سر...سرده
جان:شیائو!
ییبو:چ... چی؟
جان:شیائو! شیائو جان! یه بار دیگه یادت بره نمیدونم چه بلایی سرت میارم!
ییبو: چی؟؟ چون فامیلیتو یادم میره ح... حق نداری اینجوری برخورد کنی می... میشنوی چی میگم؟؟ اگه باهات خوب برخورد میکنم دلیل نمیشه نمیتونم دندوناتو خورد کنما مردک خنگ گنده...
جان پوزخند کج و کوله ای تحویلش داد و در تو صورتش بست. ییبو محکم چشاشو بست و با مشت کوبید به در.
ییبو: خ... خیلی بیشعوری تو این سرما و بارون مثل موش آبکشیده شدم اومدم اینجا که با توی عوضی حرف بزنم ب... بعد تو در... در میکوبی؟؟ احمقِ بیشعوووور....
ییبو نگاهی به خیابون انداخت و کلافه لگدی به در زد. زیرلب شروع به حرف زدن کرد غافل از این که گوش های جان تیزتر از این حرفاست که غرغراشو نشنوه.
ییبو: خدا لعنتت کنه حالا من چیکار کنم... اَه بیشعور... تقصیر منه این احمقه دیلاق رو آدم حساب کردم اومدم باهاش حرف بزنم... باز باید مثل چی وایسم کنار خیابون تا یه تاکسی کوفتی دلش به حالم بسوزه و وایسه!
دستی به صورتش کشید و از در خونه جان کمی فاصله گرفت و به سمت خیابون اصلی راه افتاد. هنوز چند قدم بیشتر دور نشده بود که در باز شد و جان صداش کرد
جان: هییی... وحشی بیا تو!
ییبو نگاه پراز نفرتی بهش انداخت و پشتشو بهش کرد و خواست بره که باز صدای جان متوقفش کرد.
جان: متاسفم... بیا تو دیگه مریض میشی!
ییبو برخلاف غرورش که بهش دستور میداد از اونجا بره برگشت و به سمت خونه جان رفت. وارد خونش شد. انقدر سردش بود که تمام استخوناش از سرما درد میکرد و همش به خودش فحش میداد که چرا لباسای مناسب تری نپوشیده.
ییبو: آخه چرا فقط یه تیشرت و یه پیراهن نازک... آخه قحطی لباس اومده مگه؟؟؟؟
جان درحالی که درو میبست بهش نگاه کرد
جان: چی؟
ییبو: باتو نبودم
ییبو نگاهی به اتاقی که جان توش زندگی میکرد انداخت. درمقایسه با خونه خودش حکم یه قوطی کبریت رو داشت اما چیزی بهش نگفت تا حس بدی پیدا نکنه. درحالی که هنوز داشت از سرما میلرزید عکسی رو از جیب شلوارش دراورد و به سمت جان گرفت
ییبو: شنیدم دنبال این یارو میگردی... چه ربطی به قتل پدرم داره؟
جان: گلوله رو پیدا کردم و باهزار بدبختی فهمیدم از اسلحه ای شلیک شده که این یارو فروخته... حکم دستگیریشو گرفتم شاید از طریق این جای ویکتور رو پیدا کنیم... فکرمیکنم وقتی میاد به هاوایی از این یارو فقط اسلحه میگیره
ییبو: اکی بیا بریم سراغش!
جان: یه لحظه... ببینم تو عذاب وجدان داری؟
ییبو درحالی که میلرزید انگشت اشارشو به سمت خودش گرفت و چشاشو تا آخرین حد ممکن گرد کرد
ییبو: م... من؟
جان: اره تو چون تا جایی که یادمه این پرونده مال من بود تا وقتی که تو ازم گرفتیش!
ییبو: اوه نه تو با من کارمیکنی
جان: چی؟با توی وحشی که هرلحظه رو اعصابمی؟ نه ممنون نمیخوام کارم به تیمارستان بکشه!
ییبو: ببین دراز انقدرام ازم آرومتر نیستی که منو وحشی میبینی بعدشم فرماندار به من قدرت داده و من تو رو همکار خودم میکنم تمام! تازه گروه ما باهم عالی میشه یه احمق دراز با وانگ ییبوی نابغه و محبوب دل ها الانم زود حاضر شو بریم!
جان: چی؟احمق دراز؟؟؟ نابغه؟؟؟ محبوب دل ها؟؟؟؟ یاااا وحشی من نمیخوام!
ییبو شونه ای بالا انداخت و با یه پوزخند به سمت در رفت
ییبو: اگه میخوای شغلتو از دست ندی تنها راهش اینه که با من کار کنی دراز جونم... زودباش خیلی وقت ندارم.
جان کلافه دستی به صورتش کشید و دنبال ییبو رفت.
جان: آدمت میکنم وحشی!!!!
چند دقیقه بعد هر دو در ماشین جان بودن و هیچ صدایی جز غرزدن جان به گوش نمیرسید
ییبو: اینطور که به نظر میاد از اینجا خوشت نمیاد! ساحل دوس نداری؟
جان: معلومه که ندارم من عاشق شهرم... آخه مگه سئول چش بود که مجبورم تو این جزیره لعنتیِ آناناسی با یه وحشی گیر بیوفتم؟؟؟
ییبو از حرص خوردن جان خندش گرفت و بلند خندید. همون لحظه جان حس عجیبی رو تو خودش احساس کرد. همینطور که توی شکمش یه حس عجیب بخاطر خنده ییبو داشت بهش نگاه کرد و لبخند زد. خودشم نمیدونست چرا ولی به نظرش خنده ی منفورترین ادم زندگیش بنظرش قشنگ ترین خنده ی دنیا بود.
ییبو: لطفا بهم بگو که شنا میکنی!
جان: شنا؟
ییبو: اره شنا بلدی؟
جان: معلومه که بلدم اما در حدی که تو آب نَمیرم... ازش هیچ لذتی نمیبرم
ییبو: باش
ییبو برای اولین بار بعد از مدت ها دلش میخواست یکی رو اذیت کنه و اون کسی نبود جز جان. کرم ریختن به جان بدجوری بهش چسبیده بود اما زنگ خوردن گوشی جان باعث ناکام موندن نقشه های شوم ییبو شد
جان: جونم عزیزم؟... میمون کوچولوی من..‌. اوه واقعا؟ جونی هم دوست داره... خدافظ عزیزم
ییبو: جونی کیه؟؟
جان: فقط خفه شو!
ییبو: اوه منظورت خودت بودی؟ جونی؟؟ اصلا بهت نمیخوره درازِ احمقِ من!
ییبو دوباره خندید و باعث شد جان دوباره لبخند بزنه اما فوری لبخندشو خورد و جدی شد
جان: فقط وانمود کن چیزی نشنیدی خب؟ اون بچه واسم خیلی عزیز پس تنها کسیه که حق داره منو جونی صدا کنه... فقط هیچی نشنیدی باشه؟
ییبو: اکی اکی!
جان: ممنون!

DESTINY / سرنوشتWhere stories live. Discover now