Part 19

19 2 0
                                    


احساس سرمای زیاد و درد بی امون بازوهاش باعث شد کم کم هوشیار بشه.صدایی اطرافش نمیومد اما سرما و صدای بادی که میومد نشون میداد تو جایی مثل انبار یا گاراژه.

دستاش جوری درد میکرد که حس میکرد هرلحظه ممکنه جفت دستاش از بازو قطع بشه.با این که کامل به هوش اومده بود اما توانایی باز کردن چشماشو نداشت.سرش به شدت درد میکرد و خون خشک شده روی صورت و پلکش اذیتش میکرد.با احساس چیزی رو شکمش چشماشو تا نیمه باز کرد اما واضح نمیدید و همه چیز براش تار بود

-اوه...بالاخره بیدار شدی دیگه داشت حوصلم سر میرفت!

با احساس دوباره چیزی روی شکمش به سمت پایین نگاه کرد.مرد انگشتاشو روی شکم ییبو میکشید.بعد از دست مرد به بدن خودش نگاه کرد و با فهمیدن این که جز باکسرش چیزی تنش نیست تعجب کرد.اما وقتی متوجه شد که لخت از دستاش آویزون شده چشماشو بست و سعی کرد بیاد بیاره دقیقا چه بلایی سرش اومده.تو ذهنش مرور کرد

(با کای حرف میزدم..صدایی شنیدم..برق قطع شد..میدویدم...زدن تو سرم...بیهوش..شدم؟؟)

-فرمانده باید اعتراف کنم پوست خیلی خوبی داری!!!نظرت چیه یکم این سفیدی رو رنگ کنیم؟؟؟

پوزخندی به چهره اخمو ییبو زد و بلند داد زد

-بیاین بچه ها..وقته بازیه!!

با باز شدن در ییبو تونست تشخیص بده کجاست.کشتارگاه!!مثل یه تیکه گوشت آویزون شده بود درحالی که چیزی تنش نبود و فاک.واقعا سردش بود!!با نزدیک شدن دو مرد هیکلی از فکر بیرون اومد اما باز هم سکوت کرد

-پسرا از اونجایی که فرماندمون خیلی سفیده میخوام براش یکم رنگای تیره بزنیم...یک ساعت...بدون وقفه...اگر یک لحظه هم نزنین میدونین چه بلایی سرتون میاد!

دو مرد سری به نشونه فهمیدن تکون دادن و یکیشون پشت و اونیکی جلو ییبو ایستادن.مرد کوتاه تر نگاهی به ساعتش کرد

-یک ساعتتون از همین حالا شروع شد...بزنین!

با اولین مشتی که تو کمرش خورد فهمید که به این زودیا قرار نیست یه نفس راحت بکشه

*****

دو روز بعد

خون توی دهنشو تف کرد و چشماشو از شدت درد بست.تو این دو روز انقدر درد کشیده بود که حتی تنفس ساده هم براش سخت و طاقت فرسا بود اما حتی یک بارم ناله نکرده بود و همین باعث شده بود مرد برای شکنجه کردنش مشتاق تر بشه.مرد با خودش قسم خورده بود تا وقتی که ییبو تسلیم نشده شکنجش کنه

-خب وانگ منفور... نظرت درباره اسباب بازی جدیدم چیه ها؟؟

درحالی که آهنگی رو برای خودش زمزمه میکرد سرنگی رو محکم توی رون ییبو فرو کرد و با خالی کردن محتویات سرنگ تو بدن ییبو سرنگ رو به گوشه ای پرت کرد.پارچه مشکی رو از جیبش بیرون کشید و چشمای ییبو رو بست

DESTINY / سرنوشتKde žijí příběhy. Začni objevovat