Part 7

67 13 1
                                    

دفتر فرماندار هاوایی

ییبو: خیلی ازتون ممنونم خانم فرماندار حالا من راحت تر میتونم به پرونده رسیدگی کنم... فکر نمیکردم انقدر راحت بتونم رو پرونده خارج از هاوایی کار کنم.
فرماندار: اوه فرمانده وانگ من که کار خاصی نکردم فقط چندتا تماس با آشناهام تو کره داشتم همین!
ییبو: به هر حال لطف بزرگی کردید... خیلی ممنونم و قول میدم سریعتر پرونده رو حل کنم و به اینجا برگردم تا امنیت جزیره رو به عهده بگیرم!
فرماندار لبخندی زد و دستش رو به سمت ییبو گرفت و ییبو هم متقابلا با فرماندار دست داد.
فرماندار: من و جزیرم منتظر شما و گروهتون خواهیم بود فرمانده وانگ!!
ییبو: بازم ممنون و خدانگهدار!

*****
دفتر فرمانده بیون:
ییبو گوشیشو به شونش تکیه داد و در شیشه ای دفترشو با دست سالمش باز کرد. با رسیدن به میزش مدارکی که تو دستش بود رو روی میزش انداخت و دستشو که تازه خوب شده بود کمی مالش داد تا شاید این درد مسخرش تموم شه و بعد با دست سالمش دوباره گوشیشو گرفت و روی صندلیش نشست.
ییبو: بله... بله... نگران نباش ما به زودی میایم... باشه من برادرتم میارم ما ممکنه به هکر نیاز داشته باشیم... نه... باشه پس فعلا.
تماس رو قطع کرد و با بالا آوردن سرش متوجه حضور جان شد
ییبو: اوه... کی اومدی تو؟؟
جان در حالی که به دست ییبو نگاه میکرد جواب داد:
جان: خب... چند لحظه ای میشه... دیدم که با اون دستت اون مدارکو نگه داشته بودی... دستت خوب شده؟؟ درد نداری؟
ییبو: تقریبا میشه گفت کاملا خوب شده اما هنوز یکم درد میکنه اما مشکلی ندارم... راستی خوب شد اومدی برای نیم ساعت دیگه بچه ها رو جمع کن باید باهاشون حرف بزنم... دکتر دو و شیومین هیونگم خبر کن اونام باید باشن منم جونگینو خبر میکنم.
جان سرشو تکون داد و کنجکاو به ییبو نگاه کرد
جان: چیزی شده؟؟پرونده ای بهمون دادن؟
ییبو: توضیح میدم... فعلا کاری که گفتمو بکن.
جان: باشه وحشی!
ییبو: زود باش دراز احمق وقت نداریم!!

****
ییبو از دفتر خودش بیرون اومد و به سمت میز وسط دفتر رفت و نگاهی به افرادی که دور میز منتظرش بودن کرد
ییبو: احمق دراز کجاست؟
صداش درست از پشت ییبو به گوشش رسید
جان: اینجام... قهوه گرفتم!
بعد از این که قهوه رو بین همه پخش کرد کنار ییبو نشست و با سرفه ی کوتاهی توجهشو جلب کرد
جان: خب وانگ وحشی... چرا اینجا جمعمون کردی؟؟
ییبو: داریم میریم سئول!
سهون قهوه ای که تو دهنش بود از شدت شوک روی صورت لوهان تف کرد
سهون: چی... چی گفتی؟
ییبو در حالی که به لوهان با افسوس نگاه میکرد جواب داد
ییبو:سئول... میریم سئول برای حل یه پرونده... فرماندار هماهنگی های لازم رو انجام داده... همه ی ما قراره به زودی روی اولین پرونده مشترکمون کار کنیم... تمام مدارک و شواهد موجود رو از پلیس کره گرفتم و برای هرکدومتون کپی کردم که روی میزمه وقتی حرفامون تموم شد بیاین ازم بگیرین... سوالی هست؟
کیونگ: منم باید باشم؟
ییبو: البته دکتر دو ما اونجا به پزشک ماهری مثل شما احتیاج داریم در ضمن هیچ تضمینی برای همکاری پزشکی قانونی اونجا با ما وجود نداره پس ممنون میشم همراهیمون کنین.
کیونگ: باشه مشکلی نیست فقط یه سری کارای شخصی دارم که باید بهشون رسیدگی کنم فرمانده بعدش بهتون ملحق میشم.
ییبو: مسئله ای نیست همه ی ما ممکنه کارهایی داشته باشیم بنابراین 3روز وقت دارین تا آماده رفتن بشین و درضمن از همتون میخوام باهم دیگه راحت باشین ما در کنار هم قراره مثل یه خانواده باشیم و باهم زندگی کنیم حداقل تا زمانی که تو سئول هستیم چون فرماندار فقط یه خونه برامون تو سئول آماده کرده پس سعی کنین یکم خودمونی تر باشین... اگر حرفی...
حرفاش با صدای زنگ موبایلش نصفه موند. با اخم حاصل از نیمه تمام موندن حرفاش گوشی رو از جیب جین تنگ مشکی رنگش بیرون کشید و با دیدن اسم تماس گیرنده فوری جواب داد و با دستش به بقیه اشاره کرد که سکوت کنن.
ییبو: سلام فرماندار بفرمایین... اما آخه... ولی... چرا...؟؟؟
ییبو اخمی کرد و گوشی روی اسپیکر گذاشت تا همه بشنون
فرماندار: فرمانده وانگ میدونم قول دادم که برای حل پرونده مورد نظرتون به کره برین ولی این پرونده ضروریه و من فقط به شما اعتماد دارم... جولیا از آشناهای منه و من نمیتونم اونو به پلیس بسپرم چون جریان اگه به رسانه ها برسه هم برای من و هم برای جولیا بد میشه... پس من از تو و گروهت میخوام قبل رفتن بهش رسیدگی کنی و بعد بری... متاسفم که اینو میگم اما در صورتی میتونم بهت کمک کنم که تو هم به من کمک کنی... قبوله فرمانده؟؟؟
ییبو نگاهی به شیومین انداخت و با نگاهی شرمنده لب زد
ییبو: متاسفم هیونگ اما مجبورم!
بعد از این که شیومین به معنی مشکلی نیست سرشو تکون داد ییبو دوباره با اخم به گوشی خیره شد
ییبو: قبوله... ولی بلافاصله بعدش ما میریم و من هرچی لازم داشته باشم برام فراهم میکنین...
فرماندار: قبوله فرمانده از همکاریتون ممنونم... تا چند دقیقه دیگه اطلاعات در دسترس و صحبت های جولیا رو بصورت مکتوب به دستتون میرسونم...
ییبو: باشه.
فرماندار:راستی فرمانده قرار بود برای گروهتون اسمی مشخص کنین تا با اون براتون نشان آماده شه اما چون چیزی نگفتین و برای کاراتون به نشان احتیاج دارین بصورت موقت یه نشان که روش نوشته یگان ویژه هاوایی براتون آماده کردم که همراه مدارک براتون میفرستم.
ییبو:ممنونم فرماندار من به زودی تصمیممون درباره اسم رو بهتون اطلاع میدم!
ییبو بعد از قطع کردن تلفن به جان، سهون و لوهان چشم غره رفت و غرید
ییبو: مگه بهتون نگفته بودم اسم انتخاب کنین هــــــــــا؟؟؟
جان بخاطر فریاد یهویی ییبو چشماشو بست و دستشو رو گوش چپش که به ییبو نزدیکتر بود گذاشت
جان: خب یادمون رفت... حالا که تعدادمون بیشتر شده روش فکر میکنیم و همگی یه اسم با معنی پیدا میکنیم
ییبو: سریعتر پیدا کنین پس!!
بعد از این که ییبو از میز فاصله گرفت و به دفتر شخصیش رفت همه پراکنده شدن و به اسم دلخواهشون برای گروه فکر کردن.
*****
ییبو درحالی که ازقهوه تلخش لذت میبرد اطلاعاتی که از سئول براش فرستاده بودن رو برسی میکرد که صدای اروم سهون باعث شد سرشو از بین برگه ها بیرون بیاره و بهش نگاه کنه
سهون: هیونگ... چیزه...یه آقایی اومده با تــ...تو کار داره!
ییبو نگاه نگرانشو به صورت رنگ پریده سهون دوخت و از پشت میزش بلند شد و به سمتش رفت
ییبو:سهونا خوبی؟چرا انقدر رنگت پریده و لکنت داری؟
سهون:آخــ... آخه شبیهشه... خیلیم شبیهه!!!
ییبو بازوی سهون روگرفت اما قبل از این که بتونه حرفی بزنه بار دیگه در شیشه ای اتاقش باز شد اما اینبار جان وارد شد:
جان:هی وحشی... این یارو بیست دقیقس منتظر توعه برو ببین چیکا... هی اوه سفید حالت خوبه؟ از همیشه سفیدتر دیده میشی فکر کنم کم کم انقدر روشن بشی که مجبور شم اوه بیرنگ صدات کنم؟!!؟!
سهون درحالی که به جای خالی ییبو که چندثانیه پیش تنهاشون گذاشته بود نگاه میکرد جواب داد
سهون:اوه بیرنگ؟
جان: اوهوم...انقدر رنگت پریده حس میکنم داری بیرنگ میشی.. هاه وحشی داره همرو جمع میکنه بیا بریم!
ییبو دوباره با نگرانی به سهون نگاه کرد
ییبو:سهون چیشده؟
لوهان:هیچی هیونگ باهم فیلم ترسناک دیدیم!
ییبو متعجب به سهون نگاه کرد
ییبو:همین؟؟حالا چی دیدی که انقدر رنگت پریده؟
سهون:ز... زامبی... تازه... این یارویی که اومده بود باتو کار داشت عین یکی از اون زامبیا بود!
ییبو لبخند کوتاهی بخاطر ترسو بودن دونسنگش زد و رو به سهون گفت
ییبو: سهونی اصلا نگران نباش چون حتی اگه اون مَرده واقعا زامبی باشه و حمله کنه اینجا هیچ خطری تو رو تهدید نمیکنه!!
سهون:چرا هیونگ؟
ییبو: معلومه چون زامبی ها مغز میخورن پس مطمئنا با تو کاری ندارن... پس اصلا نترس!!
سهون از حالت ترسیده کمی بیرون اومد و نالید
سهون:یا هیونــــــــــگ... اینجوری نگوووو!!
همه خندیدن و جان دستی به پشت سهون زد و در حالی که سعی میکرد از خنده جر نخوره گفت
جان:اوه بی رنگ منم با وحشی موافقم!
ییبو:البته که اون دراز باهام موافقه سهونی چون اونم مثل توعه و تمام وزن سرش بخاطر قد درازشه... پس ناراحت نباش وقتی زامبیا حمله کردن و ما رو تیکه پاره کردن تو تنها نمیمونی!! میتونی با جان جانی درازه به یاد ما گریه کنی!
خنده بقیه شدت گفت و حالا جان هم به سهون ملحق شده بود و با اخم به ییبو نگاه میکرد
جان:یــــــــــا وحشی بیشعور صد بار گفتم منو جان جانی صدا نکن!
ییبو لباشو غنچه کرد و مثل یه پاپی بارون خورده به جان زول زد
ییبو:اوه... ناراحت شدی؟؟؟متاسفم... جانی!!!
جان دهنشو باز کرد که جوابشو بده اما ییبو دوباره جدی شد
ییبو: خفه شو احمق دراز کارای مهمتری داریم!!
ییبو کاغذهایی رو به همراه نشان هایی به همشون داد
ییبو: اینا نشان های موقتتونه تا اسم انتخاب کنین... و اینا هم(به کاغذا اشاره کرد) اطلاعاتیه که فرماندار برامون فرستاده... بر اساس چیزایی که اینجا نوشته جولیا وایت امروز صبح توی قایق نجات نزدیک ساحل بیهوش پیدا شده و این درحالیه که از سه روز پیش تا حالا تو جزیره نبوده اما هیچ کس نمیدونه کجا بوده... چند دقیقه پیش بهوش اومده و گفته که توی یه مهمونی، تو یه قایق تفریحی خصوصی بوده اما احساس سرگیجه میکنه و وسط مهمونی میره میخوابه وقتی بیدار میشه میبینه یکی از مهمونا که دیرتر از همه بهشون ملحق شده بوده با یه اسلحه داره بقیه رو تهدید میکنه پس یواشکی با قایق نجات فرار میکنه اما دو روز بدون آب و غذا تو اون قایق وسط دریا گیر افتاده بوده تا بالاخره به ساحل رسیده اما بخاطر کم آبی و نور مستقیم خورشید بیهوش شده بوده حالا هم فرماندار از ما میخواد بفهمیم دقیقا اونجا چه اتفاقی افتاده پس سهون، لوهان، جان و کیونگسو هیونگ با من میان تا بریم یه سری به کشتیمون بزنیم...
شیومین هیونگ و کای؛ از روی اطلاعاتی که داریم محل دقیق کشتی رو برامون پیدا کنین و لطفا با ماهواره های ارتش چک کنین ببینین چیز مشکوکی اطرافش هست یا نه... منم تا سهون اینا حاضر بشن با یه هلیکوپتر هماهنگ میکنم... فقط سریع تر مختصات دقیق رو برام پیدا کنین که با خلبان هماهنگ کنم.
اگه سوالی نیست شروع کنین و کسایی که قراره با من بیان نیم ساعت دیگه همینجا آماده باشین... نشان و اسلحتون رو فراموش نکنین... فایتینگ!
همه با گفتن فایتینگ به سمت دفتر شخصی خودشون رفتن به جز کای و شیومین که با میز و ال سی دی های بزرگ توی سالن مشغول پیدا کردن اطلاعاتی بودن که ییبو ازشون خواسته بود
******
ساعت 16:30-هلیکوپتر ارتش-مکان نامعلوم:

ییبو:کاپیتان چقدر مونده؟
-:فرمانده تا 5 دقیقه دیگه میتونین کشتی رو ببینین
ییبو:خوبه!
ییبو به سهون، لوهان و جان نگاه کرد و گفت:
ییبو:شماآماده شین ما اول میریم پایین توی کشتی و وقتی مطمئن شدیم امنه کیونگسو هم به ما ملحق میشه تا شواهد رو برای آزمایش جمع کنه... آماده ی پرش هستین؟؟
لوهان:هیونگ؟؟حتما باید بپریم؟من حس خوبی ندارم!
ییبو:لو ما واقعا قرار نیست از این فاصله بپریم که... با طناب و تجهیزات میریم پایین
لو: آ... آهان!!!
ییبو:هنوزم اگه میترسی میتونی نیای و اینجا منتظرمون باشی
لو:نه هیونگ من خوبم!
ییبو:خوبه پس میریم پایین!
همگی به نوبت پایین رفتن و آخرین نفر ییبو بود اما قبل از این که بره پایین خلبان صداش کرد
-:فرمانده وانگ دقت کنین که من فقط میتونم 25دقیقه این بالا بمونم
ییبو:متوجهم
وقتی ییبو به افرادش روی کشتی ملحق شد سکوت بیش از حد کشتی حس بدی بهش داد.
ییبو:لو و سهون شما روی عرشه رو چک کنین منو جان هم میریم پایین.
ییبو و جان آروم از پله ها پایین رفتن و با دیدن وضع اونجا ییبو کاملا دلیل حس بدش رو درک کرد چند دقیقه بعد لوهان و سهون هم بهشون پیوستن
جان:اون بالا هم همین وضع بود؟؟
سهون:اگر منظورت یه مشت جنازه که صورتشون پر از خونه... آفرین درست حدس زدی همینقدر اوضاع اون بالا هم داغونه!
جان به جای خالی ییبو نگاه کرد و تازه متوجه شد ییبو کنار یکی از جنازه ها نشسته و بررسی میکنه
ییبو:هیچ کدوم موبایل ندارن اما پول جواهراتشون همراهشونه!
لو:اون بیرونی ها هم گوشی نداشتن!
سهون:هیچ نشونه درگیری و گلوله ای هم نیست!!
ییبو:درسته!!
ییبو روی دو پا ایستاد و با ناراحتی به هر سه اونها نگاه کرد
ییبو:بچه ها متاسفم ولی...
جان:ولی چی؟؟
ییبو:ببینین من مطمئن نیستم ولی این (با دستش به خون خارج شده از دهان و بینی جنازه ها اشاره کرد)... این نشونه های مرگ با یه ویروس فوق العاده کشنده و...
نفس عمیقی کشید و ادامه داد
ییبو:این ویروس رو مشابهش رو قبلا دیدم و باید بگم با اولین تنفسمون تو این کشتی ما هم آلوده شدیم!
لو:را... راستشو بگو ییبو... ما... ما قراه تو اولین پروندمون... تو این سن... ب... بمیریم؟؟
ییبو سرشو پایین انداخت
ییبو: منو ببخشیین... من... تقصیر منه که شما رو با خودم آوردم...
جان:چقدر؟... چقدر وقت داریم؟
ییبو:دقیقا نمیدونم اما مطمئنا کمتر از... کمتر از 24 ساعت!
******

DESTINY / سرنوشتМесто, где живут истории. Откройте их для себя