Part 3

71 18 1
                                    

جان همونطور که ییبو ازش خواست منتظرش بود و حتی زودتر از زمانی که ییبو گفت سرقرار رفت تا بهونه ای دست ییبو نده که بتونه اونو از خودش دور کنه. ‌همینطور که به ماشینش تکیه داده بود و با نوک پاش روی زمین ضرب گرفته بود به ساعتش نگاه کرد. یک دقیقه تا ساعتی که گفته بود مونده.
جان: کجایی عوضی... نکنه انقدر ازم ناراحت شدی که منو پیچوندی؟؟
ییبو از دور میدید جان داره با خودش حرف میزنه اما نمیدونست چی میگه.
ییبو: احمقِ دراز امیدوارم پشت من حرف نزنی چون اگه بفهمم دندوناتو خرد میکنم!
جان دوباره به ساعتش نگاه کرد اما قبل از این که سرشو بلند کنه شنیدن صدایی که از دیروز به شدت دلتنگش بود باعث شد لبخند بزنه.
ییبو: دیر که نکردم؟؟؟
جان: دیر؟اوه اصلا تو حتی ۱۰ثانیه هم تاخیر نداری‌‌... واقعا خیلی خوش قولی!
ییبو: بریم
ییبو درماشین جان باز کرد و بی هیچ حرف یا نگاهی به جان نشست. در بست و به رو به رو خیره شد. لبخند جان به سرعت تبدیل به اخم شد. خودشم ماشین دور زد و قبل از سوار شدن اه کشید.
جان: انگار خیلی بهش برخورده... پووووف
جان هم سوار شد و به سمت ادرسی که ییبو به جی پی اس ماشین داد روند.
*****
ییبو: به جز اسلحه من یه دختر هم اونجا پیدا کردم که بهش مواد تزریق و فاحشه اش کردن... اما اینا الان مهم نیست کسی که دنبالشم اسمش ویکتور مُرگانِ که همه میشناسنش... اف بی آی و پلیس بین الملل همه جا دنبالشند که این یعنی اون پاسپورت نداره و با هواپیما نیومده...
جان: اون از دریا وارد جزیره شده...
ییبو: جان شی میشه وسط حرفم نپری؟ من خودم همه چیزو به سهون میگم تو فقط دهنتو ببند و گوش کن البته اگه صدام خیلی اذیتت نمیکنه اگر...
جان: هی بیشتر از این کشش نده من دیروز یه چیزی گفتم لازم نیست که...
ییبو: گفتم وسط حرفم نپر داشتم میگفتم اگه صدام اذیتت نمیکنه ساکت بشین گوش کن و اگه اذیتت میکنه مشکل از گوشای خودته میتونی انگشت کنی تو اون گوشات تا صدامو نشنوی!
سهون قهقهه ای زد و دست ییبو رو گرفت.
سهون: هِی... هیونگ عصبیِ کیوتِ من انقدر داد نزن و توضیحاتتو ادامه بده
ییبو: این دراز میپره وسط حرفم! خب کجا بودم؟ آها از راه دریایی اومده.
سهون: و تو فکر میکنی این یارویی که اون دختر رو آورده ویکتور رو آورده تو جزیره؟
ییبو: خب اون متخصص قاچاق انسانه و ما از تو یه اسم میخوایم چون مطمئنم این یارو برای قاچاق همدست داره
سهون: داری شوخی میکنی؟من نمیتونم کمکت کنم!
جان: ولی تو یه پلیسی!!
سهون: بودم... من یه نفرو میشناسم که میتونه کمک کنه
ییبو: برای شروع خوبه!
سهون: نه بیخیال اون یه جاسوس قدیمیه... به هیچکس اعتماد نداره... مخصوصا غریبه ها
ییبو: تو باهاش حرف بزن
سهون: من؟من سرم شلوغه!
جان: شلوغ؟هی چته تو یه پلیسی!!
سهون: ببین من دیگه نمیتونم پلیس باشم!
جان: چرا؟
سهون: چون نمیتونم میفهمی؟
ییبو: چرا؟
سهون دستشو روی میز کوبید و داد زد:
سهون: چون اداره منو به گرفتن رشوه متهم کرده لعنتی... پس من آخرین نفری هستم که اداره میخواد نشان داشته باشم و خدمت کنم
سهون کلافه از روی صندلی بلند شد.
سهون: من باید برم... از دیدنت خوشحال شدم هیونگ و تو جان از آشناییت خوشبختم
ییبو: تو رشوه رو گرفتی؟
سهون: ببخشید؟
ییبو: تو رشوه گرفتی؟
سهون: اوه خدای من... هیونگ... معلومه که نه تو منو اینجوری شناختی؟
ییبو: چون میشناسمت ازت پرسیدم... چون بهت اعتماد دارم و میدونم تو اونکارو نکردی... پس با ما بیا و دیگه راجع به رشوه حرفی نزن... فقط با من بیا و به کاری که دوسش داشتی برگرد مهم نیست که دیگه پلیس نیستی من تو رو لازم دارم و بهت اعتماد دارم!
سهون: چطوری بهم اعتماد میکنی؟
ییبو: من میشناسمت و پدرم هم بهت اعتماد داشت... پس منم بهت اعتماد دارم
جان که تا اون لحظه ساکت مونده بود با دیدن اشک تو چشای سهون دستشو جلوی سهون گرفت.
جان: خوشحالم که دیگه با این وحشی بی اعصاب تنها نمیمونم همکارِ عزیزم
سهون لبخندی زد و دست جان رو گرفت
سهون: منم از همکاری با تو و هیونگ خوشحالم جان
بعد دوباره به ییبو نگاه کرد
سهون: خب همکارِ گرامی بیا ببرمت جایی که به اطلاعات مورد نیازت برسی
ییبو لبخند کجی زد که باعث شد جان محو لباش بشه
ییبو: البته همکار گرامی... هرچی تو بگی!
و هر سه خندیدن و به سمت ساحل رفتن. بعد از رسیدن به ساحل سهون به سمت یه کامیون غذا رفت و بلند داد زد
سهون: هیونگِ عزیزم ببین کی اومده... سهونی اومده!
لی: اوه... هون... چه عجب یادی از ما کردی... دلم برات تنگ شده بود پسر!!
سهون: هیونگ به کمکت احتیاج دارم!
لی: این دوتا...
سهون: هیونگ... اونا با منن... دنبال یه نفر میگردن
لی: بنظر شرقی میان!
سهون: اره هیونگ هردوشون چینی هستن اما کره بزرگ شدن... تازه من با ییبو هیونگ یه مدرسه میرفتم
لی: به یه شرط
سهون: هرچی باشه قبوله
لی: باید لباس مخصوص بپوشن و کامیون منو تبلیغ کنن
سهون: حتما
جان و ییبو همزمان داد زدن: نهههه!!
*****
ییبو: لعنتی نباید بهش اعتماد میکردم
جان: البته اگه تواعتماد نمیکردی ما الان مثل یه دلقک اینجا غذا تبلیغ نمیکردیم... دوستاتم مثل خودت بدرد نخورن وحشی
ییبو: هی هی هی... احمق دراز دهنتو ببند تا فکت رو نشکوندم
جان: متاسفم!
ییبو: چی؟
جان: بابت دیروز... متاسفم لطفا ازم ناراحت نباش
ییبو: باشه
جان: آشتی؟
ییبو: احمقِ دراز از قد و هیکلت خجالت نمیکشی؟ مگه ما بچه ایم که قهر کنیم؟
جان دهنشو باز کرد اما قبل از این که صداش در بیاد صدای خنده سهون باعث شد هر دو به عقب برگردن و با اخم بهش خیره بشن.
سهون: وای... هیونگ... شبیه احمقا شدین... هه هه هه... وای خدا قیافشونو... هه هه هه
جان: اگه خندیدنت تموم شد بگو چی پیدا کردی
سهون: هرچی لازم داری تو تبلتم هست فقط بگو که دفتر کارمون کجاست که بریم شروع کنیم
ییبو: امممم... خب فرماندار یه دفتر بهمون داده ولی الان پر کارتن و گرد و خاکه!
جان: اشکال نداره...ب عدا تمیزش میکنیم فعلا بریم
ییبو: اکی
چند دقیقه بعد تو دفتر دور هم رو زمین نشسته بودن و اطلاعاتی که از لی گرفته بودن بررسی میکردن.
جان:پس لی میگه این یارو به ویکتور کمک کرده؟
سهون:اره اون دقیقا همونیه که دنبالشیم اسمش الکسِ و هشت ساله تو این جزیره قاچاق میکنه
ییبو:حتی اگه ما پیداش کنیم دلیلی نداره که به ما بگه ویکتور کجاست
سهون:خب ما یجوری تحت فشار میذاریمش
جان:خب فشار از نظر تو چیه؟؟
سهون:گذاشتن طعمه و به تله انداختن!!
جان: فقط یه مشکلی هست رفیق... این کار ممکنه تو جاهای دیگه بدرد بخوره ولی ما تو جزیره ای هستیم که کمتر از یک میلیون جمعیت داره و معنیش اینه که ادم بدا حتما ادم خوبارو میشناسن پس طعمه ما باید کسی باشه که کسی نشناسه و امیدوارم تو کسی رو بشناسی
سهون:البته که میشناسم!
****
ساحل جنوبی جزیره    
ییبو:اونه؟همونی که داره موج سواری میکنه؟
سهون لبخند گنده ای زد و به موج سواری اون خیره شد
سهون:خود خودشه!!!
جان:خب اون خیلی قشنگه... و بدنش...
سهون:هی هی هی... تو انتخاب کلماتت دقت کن اگه دوس داری چند ساعت دیگه هنوزم تو دهن گشادت دندون داشته باشی!
جان: وااااو... چته؟؟ من فقط...
ییبو: سهون داری شوخی میکنی دیگه؟ اون... اون لوهانه؟ همون لوهان؟
سهون:اره هیونگ لوهانه همون لوهان!!!
ییبو:بالاخره بدستش اوردی؟
سهون:خیلی سخت بود ولی اره هیونگ بالاخره مال من شد!
جان:اوپس! معذرت... نمیدونستم سینگل نیست وگرنه...
سهون:باشه جان بخشیدمت دیگه ادامه نده لطفا
ییبو: چرا میخوای لوهانو طعمه کنی اون بچه یه موج سواره نه یه پلیس ممکنه صدمه ببینه.
سهون:نه هیونگ اشتباه نکن..‌. لوهانِ من هفته دیگه از دانشکده پلیس مدرکشو میگیره و متاسفانه چون خیلی وقته با همیم اداره اونو زیاد جدی نگرفته
ییبو: خب پس بیاین با افسر شیو لوهان آشنا شیم!
سهون: یاااااا... لوهااااان... عششششقممم!!!
لوهان با دیدن سهون فوری خودشو به ساحل رسوند. تخته موج سواریشو توی ساحل انداخت و به سرعت به سمت سهون رفت سهون هم به سمتش رفت. وقتی بهم رسیدن سهون دستاشو باز کرد و لوهان تو بغلش پرید و محکم بغلش کرد و پاهاشو دور کمر سهون پیچید
لوهان: سهونااااا کی اومدی؟؟؟
سهون: چند دقیقه ای میشه!
لوهان فوری لباشو روی لبای سهون کوبید و بوسه محکمی به لباش زد
جان: اهم اهم... ببخشید وسط کارتون مزاحم میشما ولی مام اینجاییم!
لوهان با دیدن جان از سهون جدا شد و روی پاهاش ایستاد
لوهان:شما؟
سهون:لوهانا این دوتا با من اومدن. ایشون کاراگاه شیائو جان و ایشون هم فرمانده وانگ ییبو
لوهان: وانگ... ییبو... بو...؟؟؟
یهویی چشمای لوهان درشت شد و به سمت ییبو رفت
لوهان: بو... ییبو... همون ییبو...
سهون:خودشه!
لوهان ییبو رو بغل کرد و با خوشحالی داد زد
لوهان:یاااا ییبو نامرد!!.. چطور دلت اومد اونجوری بدون خبر بری اونم اینهمه سال؟؟... اصلا دلت برام تنگ نشد؟ من هیچی تو که سهونی رو داداشت میدونستی چرا اونو ول کردی؟؟... دلم برات تنگ شده بوددد!!
ییبو: اممم خب ما یعنی منو تو خیلی صمیمی نبودیم و خب... خب یهویی شد دیگه
لوهان:عوضیِ بی احساس!
ییبو: خب لوهان تو هفته دیگه مدرکتو میگیری اما نظرت چیه قبلش یکم تجربه کسب کنی؟
لوهان:امممم فکر نکنم پیشنهاد بدی باشه!!
ییبو: خب پس همگی بریم خونه من و موقع خوردن قهوه همه چیزو برات توضیح میدم
همه موافقت کردن و به سمت خونه ییبو راه افتادن
*****
خونه ی وانگ
لوهان:خب قبوله من آمادم
سهون:عالیه لی هیونگ ترتیب ملاقات با مظنون رو میده
جان:وسایل مورد نیاز هم با من
همه به سمت ییبو که با اخم به صفحه گوشی خیره شد بود نگاه کردن
سهون:هیونگ... نمیخوای چیزی بگی؟
ییبو گوشیشو بالا آورد و عکسی رو نشون داد
ییبو:میشناسینش؟
جان،لوهان،سهون: نه!
جان: کیه؟
ییبو: اسمش کریس یه برنامه نویس کامپیوتر که زمان مرگ پدرم تو خونمون بوده... اثر انگشتش رو میز مطالعه پدرم بود
سهون:هیونگ...
ییبو: به الکل احتیاج دارم!
ییبو بعد از برداشتن یه شیشه ابجو از یخچال از در شیشه ای رو به ساحل از خونه بیرون رفت و لب ساحل نشست. جان به دنبالش رفت. به لبای ییبو که لب بطری ابجو بود چشم دوخت
جان:خونه قشنگی داری!
ییبو بدون این که بهش نگاه کنه جرعه ی دیگه ای از ابجو خورد و بطری رو به سمت جان گرفت
ییبو: پدرم دوست داشت خونش لب ساحل باشه... بخاطر اون بود که اینجا رو خریدیم... پدرم عاشقشه... یعنی... بود!
جان بطری رو از ییبو گرفت و جرعه ای ازش خورد و بطری رو بهش پس داد.
جان: تو چی؟تو ساحلو دوست داری؟
ییبو: هی دراز من شاید یه نظامی جدی باشم اما منم مثل هر انسانی با یه چیزایی آرامش میگیرم!
جان: و ساحل از اون چیزاست!؟
ییبو: دراز خیلی باهوشی!
جان تکخندی زد و کنار ییبو نشست
جان: برای پدرت... متاسفم...
ییبو: جان میدونی من... من هیچی نمیدونم... فقط...
جان که از مخفف صدا شدن اسمش توسط ییبو خوشحال شده بود مشتاقانه اما با لحن ارومی پرسید
جان: فقط چی ییبو؟
ییبو: فقط میدونم پدرم میخواسته پیداش کنم و حتی تو آخرین مکالمه ای که داشتیم برام معما طرح کرد اما از یه چیزی مطمئنم جان...
جان: چی؟
ییبو: این که من یه حرومزاده خودخواهم!
جان از این حرف جا خورد و به چشم های ییبو خیره شد. از تو چشماش غم عمیقی که سعی میکرد پنهان کنه رو میدید.
جان: نه ییبو تو اینجوری نیستی!
ییبو: هستم!!!!
جان: تنهایی عذاب نکش... بریز بیرون... حرف بزن... تو خودت نریز... دارم میبینم که عذاب میکشی...
ییبو: من خوبم!
جان:ن یستی... من میفهمم... دارم میبینم... یه بار فقط یه بار فرمانده وانگ ییبوی بیرحم و خشک نباش... فقط ییبو باش... بخاطر کسایی که کنارتن و دوسشون داری!
ییبو لبخند غمگینی زد و به غروب آفتاب خیره شد
ییبو: جان من کسی برام نمونده که کنارم باشه... دیگه کسی رو ندارم که دوسش داشته باشم... مادرمو خیلی وقت پیش از دست دادم و پدرمم... فقط یه برادر دارم که حتی نمیدونم کجاست... خیلی سال پیش رفت دنبال خواسته هاش دنبال رویاهاش... حتی نمیدونم چه شکلی شده... هنوزم شبیه من هست یا نه... حالش چطوره... من... من واقعا کسیو ندارم که بخوام براش ییبو باشم... من فقط فرمانده وانگم!
جان: ییبو اگه یه کار تو زندگیم باشه که بخوام واقعا انجامش بدم کنار تو بودنه... مثل یه دوست یه برادر یه... حتی یه معشوقه... هر اسمی بخوای واسش میذاریم فقط بدون من دوس دارم کنارت باشم... من چشماتو دیدم... چشما دروغ نمیگن... میخوام یه جای زندگیت باشم که برام مهم باشی که برات مهم باشم... میذاری کنارت باشم؟ برام ییبو میشی فرمانده وانگ؟
ییبو: من...
سهون: هی بچه ها همه چی آمادست فردا صبح لوهان باهاش ملاقات میکنه
ییبو: کارت عالی بود... جان بریم تو... باید برای فردا استراحت کنیم
جان که از جواب ندادن ییبو ناراحت شده بود با لبایی آویزون پشت ییبو راه افتاد و داخل خونه رفت
*****
روز بعد،کامیون استراق سمع(محل ملاقات)
سهون مشغول گوش دادن به مکالمه لوهان و مظنون بود و جان دستگاه ها رو تنظیم میکرد و ییبو سلاح هارو آماده میکرد.
سهون:اون لوهانو میکشه... بهش شک کرده!
جان و ییبو هدفون هاشون رو روشن کردن و همراه سهون به مکالمه اونها گوش دادن
_شایدم پلیسی ها؟ اهای کسی اینو واسه میکروفون چک کرده؟
+وقتی اومد ما چکش کردیم.
_شاید پیدا نکردید... لباساتو در بیار میخوام خودم چکت کنم!
سهون از شدت عصبانیت دندوناشو رو هم فشار میداد و ییبو پیراهنشو تو دستش مشت کرده بود
لوهان: من جلوی این همه آدم لخت شم؟
_البته!
لوهان با دستای لرزون تیشرتشو دراورد و روی زمین انداخت
_شلوار!
سهون: حرومزاده من دیگه نمیتونم بیکار بشینم...
ییبو دستشو روی شونه سهون گذاشت
ییبو:اروم باش پسر همه مثل تو گی نیستن که بخوان بلایی سرش بیارن... فقط میخواد مطمئن بشه!
مرد جلو رفت و دستشو از گردن تا ناف لوهان کشید
لوهان: میخ... میخوام لباسامو بپوشم... هـ... هی هی داری چیکار میکنی؟؟
_میخوام عکستو برای دوستم بفرستم و اونم از دوستش میپرسه اگه کسی تو رو بشناسه تو میمیری عروسک... البته قبلش به همه ما سرویس میدی بعد میمیری... فعلا میتونی لباساتو بپوشی!
وقتی لوهان همه لباساشو پوشید گوشی مرد زنگ خورد. گوشی رو روی اسپیکر گذاشت
_بگو مایکل؟میشناسیش؟
*اون پلیسه!
تلفن رو قطع کرد و به لوهان با لبخند کثیفی نگاه کرد
_بچه ها... انقدر باهاش بازی کنین که واسه مرگ بهمون التماس کنه!

*****

DESTINY / سرنوشتHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin