آخرین دکمه پیراهن لباس فرمش رو بست و تو آینه به خودش خیره شد و نفس عمیقی کشید.
لو: خب لوهان بالاخره وقتش شد... بعد از امروز دیگه اوما و آبوجی بهت افتخار میکنن!
لبخندی زد و قطره اشکی که گوشه پلکش آماده خیس کردن گونش بود رو آروم پاک کرد و دوباره نفس عمیق کشید.
لو: یعنی مامان خوشحاله؟؟ منم قراره از این به بعد کار های درست رو انجام بدم و قهرمان خیلیا بشم... بابا به نظرت... (قطره اشکی از پلکاش فرار کرد و گونشو تر کرد) به نظرت الان دیگه لایق احترام هستم؟؟ میتونم مثل مامان شجاع باشم؟؟ میتونم... سربلندتون کنم و عدالت رو اجرا کنم همونطور که مامان میخواست؟؟
سهون:البته که میتونی عزیز دلم!!
لوهان فوری اشکشو پاک کرد و به سمت سهون برگشت و لبخند زد.
لو: یا اوه سهون اینجا چیکار میکنی؟؟ فکر کردم خونه نیستی و قراره با وحشی و دراز بیای برای مراسم!
سهون متعجب پلک زد.
سهون:وحشی و دراز؟؟؟
لو:اوهوم... ییبو هیونگ و جان!
سهون درحالی که میخندید دست لوهان رو گرفت تا دکمه ی سر آستینش رو ببنده
سهون:این اسمارو از کجات دراوردی؟؟
لو: خودشون همدیگه رو اینجوری صدا میکنن... بیخیال نگفتی چرا خونه ای؟
سهون دست دیگه لوهان رو گرفت و مشغول بستن دکمه شد.
سهون:اومدم دنبال عشقم باهم بریم بده؟؟دلم نمیخواست تو یه همچین روز مهمی تنها باشی حتی یه لحظه!
سهون بعد از بستن دکمه هردو دست لوهان رو گرفت و پشت هرکدوم از دستاش بوسه ای زد و بعد با کشیدن دستاش لوهان رو تو بغلش کشید. وقتی دستای لوهان دور کمرش حلقه شد بازوهاشو دورش پیچید و کمی فشارش داد
سهون: حرفاتو شنیدم... پدر مادرت حتما بهت افتخار میکنن تو پلیس خیلی خوبی میشی من بهت اطمینان دارم و باور دارم کسی که الان تو بغلم مچاله شده بهترین پسریه که هر پدر و مادری میتونن داشته باشن... خودتو دست کم نگیر عزیز دلم تو بهترینی قسم میخورم.
بوسه ای به پیشونی لوهان زد و ازش جدا شد و کت لباس فرم لوهان رو از تو کاور دراورد. به سمتش رفت. کت رو نگه داشت تا لوهان راحت تر بپوشه.
لوهان درحالی که دستاشو از تو آستین کت رد میکرد به آینه نگاه کرد و به تصویرشون لبخند زد.
لو:ممنونم سهون بابت همه چی!*****
محل مراسم
ییبو و جان به لطف ماشین جان زودتر از بقیه رسیده بودن و داشتن سر میز خوراکی ها از خودشون پذیرایی میکردن. جان به ییبو که تند تند توت فرنگی های توی ظرف رو میخورد نگاه کرد و ناخوداگاه لبخندی زد
جان:کیوت!!!
ییبو درحالی که لپاش پر توت فرنگی بود به جان که بهش خیره شده بود نگاه کرد.
ییبو: چی... (سعی کرد جلوی بیرون ریختن توت فرنگی ها از بین لباش بگیره) گفتی؟؟
همونطور که به لبهای ییبو نگاه میکرد گفت:
جان: خفه نشی یوقت!! آروم تر بخور وحشی... خوبه حالا فقط یه دستت درست کار میکنه... میخواستی دو دستی بخوری فکر کنم تا حالا منم خورده بودی!
ییبو که تازه موفق شده بود لپاشو خالی کنه لبخند قشنگی زد و به توت فرنگی توی دستش گازی زد.
ییبو: دراز احمق... نمیفهمی یا خودتو زدی به نفهمی؟؟تو رو چطوری بخورم آخه حالا قدت درازت به جهنم حتی دستاتم تو دهنم جا نمیشه انقدر دراز و بی قواره اس که خفه میشم!!
گاز دیگه ای به توت فرنگیش زد و ادامه داد:
ییبو:تازه حتی اندازه هاتم درنظر نگیرم تو اصلا به خوشمزگی عشقم نمیشی مطمئنم مزه گوه میدی درصورتی که عشقم مزه زندگی میده!!!!!
جان ناخوداگاه اخم کرد:
جان:عشقت؟؟؟
ییبو:اوهوم... عشق عزیزم... عالیجناب... توت فرنگــــــــی!!
جان نفس عمیقی کشید و اخماش به قهقهه تبدیل شد:
جان: دیوونه!!
ییبو: توام بخور... عاشقش میشی!
جان: نه ممنون زیاد دوس ندارم...
ییبو درحالی که یه توت فرنگی دیگه برمیداشت به میوه ها نگاه کرد و یه هلو هم برداشت و به سمت جان گرفت
ییبو: خب یه چیز دیگه بخور مثل این هلو... ببین چقدر خوشمزست!
جان یه قدم عقب رفت و جواب داد
جان:نه ممنون...ب هش حساست دارم!
ییبو چشماشو درشت کرد و پرسید:
ییبو:به هلو حساسیت داری؟؟
جان:به پوستش... اگه بخورم لبام باد میکنه و گزگز میکنه!
ییبو: اووو... باد میکنه؟؟؟ واییییی شبیه اردک میشی که... هه هه هه...
جان درحالی که بخاطر خنده های آروم ییبو لبخند میزد از توی ظرف موزی برداشت و شروع به خوردن کرد.
بعد از این که حسابی از خودشون پذیرایی کردن به سالن اصلی رفتن تا همراه بقیه لوهان رو تشویق کنن
VOCÊ ESTÁ LENDO
DESTINY / سرنوشت
FanficGenre: Romance, Smut, Action، Harsh Couple: Yizhan Writer: darkblue Cover: Artemism Reverting: Suzilv Status: Publishing Wattpad ID: @_darkbluefic_ فرمانده وانگ ییبو، فرمانده ای سختکوش، جدی و کارکشته است که از پانزده سالگی زادگاه خود (هاوایی) را ت...