ییبو فوری جان رو روی مبل دراز کرد و خودش بلند شد و پیراهن خودشو با وجود سرمای زیادی که حس میکرد در اورد و روی جان انداخت و دستای جان رو تو دستای خودش گرفت و شروع کرد به گرم کردن دستای جان. هق های ریزی میزد و به چشمای بسته ی جان نگاه میکرد و ریز ریز حرف میزد و انقدر استرس داشت که براش مهم نبود جملاتش به هم ربط دارن یا نه. فقط حرف میزد.
ییبو:احمق احمق احمق!!!!!! چطوری میتونی انقدر راحت بخوابی وقتی من دارم از درد و سرما میلرزم؟؟ چطور میتونی تنهام بذاری ها؟؟نگاه کن طوفان داره شروع میشه میخوای تنهایی با همه چی کنار بیام؟دفترمون چی ها؟؟؟اسم... اها... اسم گروهمون... هنوز هنوز...
دستاش از حرکت ایستاد و بدون پلک زدن به فک خونی جان نگاه کرد. نفس لرزونی کشید و اشکاشو فوری پاک کرد.
ییبو:اصلا اون دوتا کدوم گوری رفتن؟؟معلوم نیست کجا قایم شدن دارن کارای خاک بر سری میکنن... باید... آره باید بیان کمک کنن گرمت کنم... من... من تنهایی نمیتونم ببین دستام سرده... هنوز سر... سردی... اره بخاطر همینه... نگران نباش د... دراز...(دوباره بغضش ترکید و با هق هق ادامه داد) دراز... دراز احمق من... الان... الان سهون... سهونو میارم که... که گرمت کنیم باشـ... باشه؟ الان... الان بر... برمیگردم...
به زحمت روی پاهاش ایستاد تا بره سراغ سهون و لوهان تا ازشون کمک بخواد. طعم خون بینیش که به دهنش نفوذ کرده بود حالشو بهم میزد اما نفس عمیقی کشید و برگشت که بره اما با دیدن افتادن چیزی به بزرگی یه انسان فوری چشماشو بست. نمیتونست با این ترس که یکی دیگه از عزیزانش رو داره از دست میده دوباره کنار بیاد. بالاخره خودشو مجبور کرد که چشماشو باز کنه و به جسم جلوی پاش نگاه کنه اما فورا از این کارش پشیمون شد. چیزی که میدید نمیتونست درست باشه. سهون، داداش کوچولوش، حالا با صورت خونی و با رنگی پریده جلوی پاش افتاده بود و درست مثل جان چشماش بسته بود.
فریاد بلندی کشید و روی زانوهاش کنار سهون افتاد. اینبار بی پروا و بدون نگرانی برای غرورش باصدای بلند ضجه میزد و گریه میکرد. دستای لرزونشو روی شونه سهون گذاشت و با فشار آرومی سهون رو به پشت خوابوند و بعد دستاشو دوطرف صورت سهون گذاشت
ییبو:سهون... سهون چت شده... سهــــــــــون... منو نگاه کن... یا اوه سهون... لطفا... لط... فا... سهو... سهون... خواهــ... خواهش میکنم..نه تو حق نداری اینجوری بری من...
ییبو با شنیدن صدای موبایلش سعی کرد نفسش که به زور بالا میومد رو کنترل کنه و جواب تلفون رو بده
ییبو:کا....کای!
کای:وای نه ییبو صدات!! خوبی ییبو؟؟توروخدا بگو که دیر نکردم...
ییبو:چی میگی..کا..اححححححح..کای...
کای:توروخدا ییبو بگو که دیر نکردم... من پادزهرو پیدا کردم خیلی وقته برات فرستادم بخاطر طوفان هنوز بهت نرسیده گروه نجاتم تو راهه کم مونده برسه... ییبو؟؟ییبو صدامو میشنوی؟؟؟لعنتی جوابمو بده الان میمیرم از نگرانی!
ESTÁS LEYENDO
DESTINY / سرنوشت
FanficGenre: Romance, Smut, Action، Harsh Couple: Yizhan Writer: darkblue Cover: Artemism Reverting: Suzilv Status: Publishing Wattpad ID: @_darkbluefic_ فرمانده وانگ ییبو، فرمانده ای سختکوش، جدی و کارکشته است که از پانزده سالگی زادگاه خود (هاوایی) را ت...