Part 4

87 20 3
                                    

تلفن رو قطع کرد و به لوهان با لبخند کثیفی نگاه کرد
_بچه ها... انقدر باهاش بازی کنین که واسه مرگ بهمون التماس کنه!
همه افراد گنده و هیکلی مرد به سمتش حمله کردن و لوهان با تمام توانش باهاشون درگیر شد اما فقط از پس چندتاشون بر اومد و دقیقه ای بعد اونها روش افتاده بودن. درحالی که داشتن لباساشو پاره میکردن و تنها کاری که لوهان میتونست بکنه لگد پروندن و داد زدنِ اسم سهون بود. وقتی بالاخره تونستن لباساشو در بیارن چند تا لگد بهش زدن تا کمتر تکون بخوره و یکی از اونهام با پاش سر لوهان رو هدف گرفت که باعث شد دیدش تار و اروم شه. دقیقا همون لحظه که یکیشون میخواست باکسر لوهان رو از پاش دربیاره کامیونی وارد شد و تیراندازی شروع شد. افراد مجبور شدن لوهان ول کنن و برای دفاع از رئیسشون ، به سمت رئیسشون برن.
درحالی که جان و ییبو باهاشون درگیر شده بودن سهون خودشو به لوهان رسوند و کنارش روی زمین نشست. بالاتنه لوهان روی پاهای خودش کشید. دسشتو روی صورتش گذاشت و با چشمای پر از اشکش به صورتش نگاه کرد
سهون:لوهان... عشقم... منو ببین... من اینجام... دیگه در امانی چشاتو باز کن خواهش میکنم.
قطره اشکی از چشای سهون سقوط کرد و روی پلک بسته لوهان افتاد.
سهون: لوهان غلط کردم تو رو قاطی کردم عشقم منو ببخش چشماتو باز کن!
لوهان اروم چشاشو تا نیمه باز کرد و دستشو رو دست سهون گذاشت.
لوهان: هون... من‌‌خوبم... اروم باش... من.‌.. حالم خوبه فقط منو از اینجا... ببر.
سهون آروم لوهان رو روی زمین گذاشت و پیرهن خودشو در اورد و تنش کرد بخاطر جثه ریز لوهان لباس براش بزرگ بود و تا روی رون هاشو میپوشوند. بعد از بستن دکمه ها، لوهان رو روی دستاش بلند کرد و به سمت ماشین جان رفت.
جان: سهون با ماشین من برو و لوهانو از اینجا ببر منو ییبو اعتراف میگیرم از اون حرومزاده.
سهون: باشه ممنون هیونگ!
جان بعد از رفتن سهون پیش ییبو رفت که داشت با مشتش از مظنون اعتراف میگرفت
ییبو: بنال حرومزاده دهنتو باز کن زر بزن
_باور کن یه روزی ازدست شما ها خلاص میشم و برمیگردم اون کوچولوی سفید و خوشمزه رو که فرستاده بودین پیدا میکنم و مطمئن باش ایندفعه خودم ترتیبشو میدم.
جان لگد محکمی به شکمش زد
جان: حرومزاده!
_من میخوام همین الان برم زندان.
ییبو: ویکتور کجاست؟
_نمیدونم!
ییبو: زن و بچت چی؟میدونی اونا کجان؟؟؟
جان: اوه من میدونم!!! زنت داره تو خیابون کالاکوآ ناخن میکاره و پسرتم رفته مدرسه تو خیابون دیاموند و فکر کنم دوس داره بدون باباش همسناش قاچاق میکنه و بهشون هروئین میده و بعد مثل حیوون میفروشتشون... هوم...ن ظر تو چیه البته اگه بری زندان و راجبت تحقیق کنن میفهمن که اونام قاچاقی اینجان و حدس بزن چی میشه؟؟
_نه... کمکم کن.
ییبو: من به کسایی که کمکم نمیکنن کمک نمیکنم!
_تو دیگه چه نوع پلیسی هستی؟
ییبو: از نوع جدیدش!!!!
_باشه... باشه... اون تو یه کشتیه و قراره از اینجا خارج بشه... اطلاعاتش تو پوشه روی میزمه.
ییبو بعد از برداشتن پوشه از اونجا خارج شد. جان هم به دنبالش رفت
جان: نقشت چیه؟؟
ییبو: میرم سراغش زود باش وقت نداریم باید با پشتیبانی هم تماس بگیرم.
توی ماشین پلیسی که از اداره پلیس قرض کرده بودن ییبو هماهنگی های لازم رو انجام داد و داشت با جان هم هماهنگ میکرد که گوشی جان زنگ خورد
جان: عزیزم؟!؟... اوه عزیزم من خیلی دورم... قول... جان جانی هم دوست داره!
به محض این که تماس رو قطع کرد با خنده ییبو روبرو شد
ییبو: جان جان؟
جان: خفه شو باشه؟ منو اینطوری صدا نکن!!
ییبو: باشه جان جانن!
جان: لعنتی فقط خواهرزادم میتونه منو جان جان صدا کنه چون بچست و نمیتونه همونطور که مادرش منو جانی صدا میکنه؛ صدام کنه، منو جان جان صدا میکنه همین!!
ییبو: همین؟
جان: خفه شو وحشی!
ییبو: بامزست!
جان: خفه... شو!!
ییبو: چرا نمیتونم بگم بامزست؟
جان: نمیتونی چون نمیخوام راجبمون فکری بکنن این بین منو یونا میمونه فقط منو یونا
ییبو: باشه... اینجاست.
جان رد نگاه ییبو رو دنبال کرد
جان:صبـ.... صبر کن چطوری باید انجامش بدیم هنوز پشتیبانی نرسیده!!
ییبو خشاب اسلحشو چک و به رو بروش نگاه کرد
جان: یااا نگو که...
ییبو:تو پشتیبان منی پس محکم بشین!
ییبو محکم پاشو روی پدال گاز فشار داد و با سرعت وارد کشتی شد و با ورودش ماشین وارد رگباری از گلوله شد
ییبو: منو پوشش بده میرم ویکتور رو پیدا کنم!!
جان:برو... فرشته عذاب من... برو خدا لعنتت کنه وحشی بی مغزِ عوضییییی!!!
هردو از ماشین پیاده شدن چند نفر که بهشون شلیک میکردن رو کشتن و هرکدوم از یه سمت از بین بارها رفتن. ییبو با شنیدن صدایی از پشتش برگشت اما مشتی که تو صورتش خورد باعث شد چند قدم عقب بره و با لگدی که به دستش خورد اسلحه از دستش افتاد و مجبورشد با ویکتور با دست خالی درگیر بشه. تو یک لحظه ویکتور وسط پاهای ییبو کوبید و ییبو با احساس درد کشنده ای در پایین تنش روی زمین افتاد و ویکتور شروع به دویدن کرد. ییبو با این که از درد ضعف کرد بود، با کشیدن چند تا نفس عمیق بلند شد و دنبالش رفت.
سمت دیگه کشتی جان با تیرانداز ها درگیر بود و با شنیدن صدای ییبو که داد میزد و از ویکتور میخواست بیشتر از این فرار نکنه به سمت ییبو برگشت و با دیدن ویکتور که خشاب اسلحشو چک کرد بلافاصله داد زد.
جان: ییبو نــــــــــــه... نــــــــــــه!
ویکتور یکدفعه به سمت ییبو برگشت و شلیک کرد و جان به راحتی خونی که به اطراف پاشیده شد رو دید اما نتونست ببینه تیر به کجای ییبو خورد. چون ییبو چند قدم به عقب رفت و از پله های پشت سرش پرت شد پایین و از دید جان خارج شد. جان به ویکتور شلیک کرد و ویکتور تو دریا افتاد. جان فوری دنبال ییبو رفت و دید یکی از افراد ویکتور داره سمتش میره، به پاش شلیک کرد و باعث شد روی ییبو بیوفته.
ییبو: یااااا دراز به اندازه کافی خودم درد دارم!
جان خودشو به ییبو رسوند و مرد رو از روش بلند کرد
جان: ییبو... خداروشکر زنده ای... حالت خوبه؟؟؟؟
ییبو: اره... ویکتور؟؟؟
جان: کشتمش... افتاد تو آب!
ییبو: به گارد ساحلی بگو جسد پیدا کنه.
جان:با این چیکار کنم؟
جان به مردی که روی زمین از درد به خودش میپیچید اشاره کرد
ییبو:دستگیرش کن جان جان!!
جان:باید بهت شلیک کنم تا بهم نگی جان جان؟
ییبو:اوه من همین الانم تیر خوردم جان جان!!!
جان که تازه یادش افتاده بود چه بلایی سر ییبو اومده به ییبو نزدیک تر شد و بدنشو نگاه کرد
ییبو:هی جان جان اینجوری نگام نکن بازوم تیر خورده من خوبم!!
جان لبخند بیجونی زد و ییبو رو بغل کرد
جان:خوشحالم خوبی!
ییبو هم لبخند زد
ییبو:منم همینطور!!
جان به ییبو کمک کرد تا بلند شه و همینطور که به گروه پشتیبانی که تازه رسیده بودن توضیحات لازم رو میداد به سمت ماشینی که باهاش تا کشتی اومده بودن رفت. ییبو هم درحالی که بازوشو فشار میداد تا خونریزی شو کمتر کنه و زیر لب به تمام اسلحه ها و ویکتورهای دنیا فحش میداد دنبالش میرفت. با ایستادن ناگهانی جان با صورت به کتف جان برخورد کرد. همونطور که با دستی که بخاطر فشار دادن بازوی زخمیش خونی شده بود بینیشو میمالید با اخم فریاد زد
ییبو: یاااااااا.....احمق دراز چه مرگتـــــــه؟؟ برو بشین بریم دیگـــــــه با تماشا کردن ماشین که به جایی نمیرسیـــــــــــــــــــــم!!
جان بخاطر داد ییبو تکون ریزی خورد و به طرف ییبو برگشت تا سرش داد بزنه اما با دیدن صورت خونی ییبو هول کرد و فوری صورتشو با دستاش قاب گرفت و با نگرانی تو چشماش نگاه کرد
جان: ییبو... من... من متاسفم نمیدونستم اگه وایسم این بلا سرت میاد...
ییبو: چه بلایی؟؟؟
جان: صورتت خونیه... فکر کنم بینیت...
ییبو فوری به حالت پوکرفیس در اومد و جان رو با دست سالمش به عقب هول داد
ییبو:دستم خونی بود زدم به صورتم... تو یه احمق درازی زرافه... نه نه زرافه مغزش ازتو بهتر کار میکنه... منو چی فرض کردی آخه حتی قارچ هم انقدر شل و ول نیست که دماغش بخوره بهت صورتش پر خون بشه...
جان:قارچ که دماغ نداره بـ...
ییبو: جاااااااااااااننننن... دهنتو ببند و سوارشو بریم احمــــــــــــــــق!!
جان: نمیشه... وایسادم که همینو بهت بگم!
ییبو: اونوقت چرا نمیشه؟؟؟
جان: من هیچوقت یه آبکش نمیرونم!!!
ییبو:چی؟
جان:تو رو خدا به این ماشین بدبخت یه نگاه بنداز... گلوله ها سوراخ سوراخش کردن... حتی آبکش هم انقدر سوراخ نداره که این داره
ییبو: خیلی خب برو یه عنی رو پیدا کن بریم فقط بجنـــــــــــــــــــب!!
جان:باشه آروم باش رنگت پریده یه گوشه بشین تا ماشین پیدا کنم
*****
دکتر آخرین برش رو به نخ بخیه زد و بعد از ضدعفونی کردن دوباره زخم روشو پانسمان کرد.
-خب فرمانده وانگ تا یه مدت نباید بهش آب بخوره و ترجیحا اصلا این دستتون رو استفاده نکنین
جان:از این چیزا براش بخرم؟اسمشو نمیدونم ... از اینایی که دستو به گردن آویزون میکنه که تکون نخوره!
دکتر بعد از خنده کوتاهی دستشو به شونه جان زد
-البته که میتونی از این چیزا براش بخری... زیاد ضروری نیست ولی چون تیر به آرنجش نزدیک بوده اگه براش بخری خوب میشه چون دستشو ثابت نگه میداره
جان و ییبو بعد از تشکر از دکتر و خرید طولانی جان از داروخانه به سمت دفتر جدیدشون رفتن
ییبو:از لوهان خبر نداری؟
جان:با سهون حرف زدم... حالش خیلی خوبه نگرانش نباش.
ییبو: بعدازتمیز کردن دفتر میخوام واسه خودمون اسم انتخاب کنیم
جان: اسم؟؟چه اسمی؟؟اسممون مشخصه... پلیس!
ییبو: نه دراز عزیزم ما پلیس نیستیم!!

جان: نیستیم؟؟
ییبو: نه ما یگان ویژه ایم... پس اسم لازم داریم جان جان عزیزم!
جان: میکشمت وحشی... گفتم به من نگو جان جان!
ییبو قهقهه کوتاهی زد که باعث لبخند جان شد
ییبو:باشه جان جان!
جان: ییبوووووووووووووووووووو

*****

DESTINY / سرنوشتWhere stories live. Discover now