یونگی در رو باز کرد و با تکون دستش بهم اشاره کرد داخل شم.
" چی میخوای؟ جیمین چیزی نگفت."
وقتی باردونی رو پشت میزش درحالی که چاقوی یونگی از زیر چونهاش توی سرش فرو رفته بود دیدم خودم به حرف اومدم:
" اوه، لعنتی."
یونگی شونهای بالا انداخت و گفت:
" باردونی دچار یه سانحه شده. "
نمیتونستم متوجه خونسردیش بشم. اون یکی از کاپیتانهای منو تو خونهی خودش کشته بود، انگار مثلا من به دردسرها و مشکلات بیشتری نسبت به چیزی که تا همین الان هم داشتم نیازمند بودم.
" لعنتی، یونگی، چیکار کردی؟"
" اگه از من بپرسی، فکر کنم آقای باردونی خوب و مهربون خودشو کشته. "
گشتی دور جنازهاش زدم. افراد کمی خودشونو با فرو کردن یه چاقو توی گلوشون میکشتند.
" به خاطر جیمینه ، نه؟ باردونی یا یه حرفی زده یا یه کاری کرده که باعث ناراحتیت شده و تو هم کنترلتو از دست دادی. میدونستم اون جوجه زرد برامون هیچی به جز دردسر نداره. "
و اتفاق امروز صرفا بازتاب کوچیکی از یه عمر دردسر بود. لعنت بهش.
" این عوضی یه مدت بود توی لیست حذفیاتت جا خوش کرده بود. داشت دو به هم زنی میکرد. خوشحالی که مرده---اعتراف کن. ما بارها راجع به کشتنش صحبت کردیم. منم تصمیم گرفتم که بالاخره دست به کار بشم. "
" البته که میخواستم بمیره، ولی نه توی خونهی لعنتی خودش شب مهمونی کریسمس. لعنت، یونگی. نمیتونی برای یه بارم که شده اول فکر کنی بعد شلیک؟"
میتونستم با اطمینان بگم قصد داشت یه شوخی دیگه بکنه، احتمالا درمورد اینکه به باردونی چاقو زده بود و شلیکی این وسط صورت نگرفته بود. اما من چشمهامو براش ریز کردم و اونم دهنشو بست.
" با هوسوک تماس میگیرم. الان حواسش به جونگکوک و جیمینه ، ولی اینجا واسه رفع و رجوع کردن این گند لعنتی بهش نیاز داریم. "
با هوسوک تماس گرفتم. گوشی رو بعد از زنگ اول برداشت.
" تا چه حد توی دردسریم؟"
میدونستم هوسوک از لحظهای که جیمین و من غیبت شده بودیم ،خودش فهمیده بود یه اتفاقی لعنتیای افتاده.
" هر چه سریعتر خودتو برسون به دفتر کار باردونی. "
چند دقیقه بعد هوسوک بهمون پیوست. نگاهی به صحنهی مقابلش انداخت و بعد نگاه سرزنش گرشو به یونگی داد:
" تو کشتیش؟ "
یونگی پرسید:
" چرا شما لعنتی ها به من نگاه میکنید ؟ ...چرا من باید کسی باشم که کشتَتِش؟ "
YOU ARE READING
𝐁𝐨𝐮𝐧𝐝 𝐛𝐲 𝐋𝐎𝐕𝐄 {𝐯𝐤}
Fanfiction{Completed} فصل دوم " bound by honor" Author :: Cora reilly هیچکس انتظار نداشت عاشق هم بشند. وقتی جونگکوک به ازدواج الفایی مثل تهیونگ دراومد، همه مطمئن بودند گُرگ خون خالص تهیونگ اونو میشکنه. جونگکوک به بدترین شکل ممکن از مردی مثل اون میترسید. اع...