وقتی به بیمارستان رسیدیم بچه هنوز تو شکمم بود اما بلافاصله به اتاق زایمان فرستادنم. به محض اینکه اولین پزشک توی مسیرمون قرار گرفت تهیونگ داد زد:
" یه چیزی برای دردش بهش بدید. "
فقط تونستم جوابی مثل "خیلی دیره" بشنوم و بعد موج دیگهای از درد برای لحظهای دیدمو سیاه کرد و هوشیاریمو برد. لبهای تهیونگ روی دستم بود و با هر انقباض چنگش میزدم. دیگه فرصت نمیکردم بین امواج انقباض نفس بگیرم، این نهایت دردی بود که میتونستم تحمل کنم. ابروهای تهیونگ توی هم فرو رفته بودند و حالت آلفای خون خالص درمانده بود ، اما هنوز دست از پخش کردن رایحه آرامبخش نمیکشید . اخمی رو به پرستارها کرد و غرید:
" یه کاری بکنید. "
ماما برای آروم کردن سلطه گرگ تهیونگ توضیح داد .
" سزارین باید هرچه زودتر انجام بشه ، ما وقت کافی برای صبر کردن نداریم وگرنه جون هردو شون به خطر میافته "
بعدش دیگه همه چیز خیلی مبهم بود . قرار گرفتن ماکس اکسیژن روی بینی ام و دکتر و پرستار هایی که اطراف تخت تو اتاق عمل ، مشغول بودن . تنها چیزی که به خوبی در پس زمینه ذهنم حس میکردم، حظور پر رنگ آلفای خون خالص و تشویق کردن هاش بود .
فکر نمیکردم برای یه لحظه دیگه انرژی داشته باشم اما بعدش از میون مهی از درد و عذاب، صدای گریهای بلند شد. بچهم. دخترم.
نگاه تهیونگ یه دفعه روی صورتم نشست و بعد پایینتر رفت و ناگهان آنچنان رایحه ای آزاد کرد که حتی با وجود ماسک اکسیژن تونستم تشخیصش بدم. رایحه اش ترکیبی از بوی خوشحلی، ذوق و ناباوری بود . شاید تعجب!
همینطور که ماما یه آدم کوچولوی پوشیده از خون رو توی هوا بالا میگرفت، عضلاتم از شدت آرامش شل شدند. برای یه لحظه تهیونگ سر جاش خشک شد، بعد به خودش اومد و بوسهای رو گونه و پیشونیم نشوند، صورتش مبهوت بود، با ناباوری خندیدم. ماما چکآپ کوتاهی کرد و بعد دخترمون رو توی دستهام گذاشت.
البته این باورم برای قبل از دیدن پایین تنه بچه ام بود .
اندام جنسی مردونه !
با یه نخود کوچیک بین پاهاش !
اون پسر بود !" تبریک میگم پسرتون سالمه ! "
صدای یکی از پرستار ها بود که بخاطر شوک زدگی من و تهیونگ چندان توجهی بهش نشد . تهیونگ دستمو رها کرد تا بتونم بغلش کنم و ماسک اکسیژن بردارم. موهای چسبناکِ سیاهشو نوازش کردم. موهاش پُر و مثل زغال به سیاهی موهای پدرش بود. رو به تهیونگ که داشت خیره و با صورتی مبهوت به دخترمون که حالا به طرز عجیبی یه الت کوچولو بین پاهاش رشد کرده بود و پسر شده بود - نگاه میکرد، لبخند زدم. زیر لب گفتم:
" موهای تو رو داره. "
دمی از بوی رایحه تنش گرفتم و سعی کردم به خاطر بسپارمش. بوی نارگیل و گُل میداد . یه امگای خون خالص. چشمهاش هنوز آبی-طوسی بودند. نمیشد گفت دقیقا چه رنگیه. تهیونگ به آرومی گفت:
YOU ARE READING
𝐁𝐨𝐮𝐧𝐝 𝐛𝐲 𝐋𝐎𝐕𝐄 {𝐯𝐤}
Fanfiction{Completed} فصل دوم " bound by honor" Author :: Cora reilly هیچکس انتظار نداشت عاشق هم بشند. وقتی جونگکوک به ازدواج الفایی مثل تهیونگ دراومد، همه مطمئن بودند گُرگ خون خالص تهیونگ اونو میشکنه. جونگکوک به بدترین شکل ممکن از مردی مثل اون میترسید. اع...