{Jungkook pov}
جونگکوک
جیمین با خواهش گفت:
" یه لطفی به من بکن و نرو. "
نزدیک به دو ساعت بود که داشتیم برای مهمونی سال نو دنبال لباس میگشتیم و حالت تهوعِ منم داشت بدتر و بدتر میشد. میدونستم جیمین و لیلی نگرانم بودند ولی نمیتونستم بهشون بگم. قرار بود تهیونگ اول از همه بفهمه، ولی همچین چیزی دیگه چطور ممکن بود؟
همینطور که رگال لباسها رو میگشتم جواب دادم:
" اگه تهیونگ تنها بره، شک و شبهه ایجاد میشه. "
"جونگکوک، لطفا. "
از روی شونه نگاهی به برادرم انداختم. یه چیزی توی صداش نگرانم میکرد. پرسیدم:
" چیو داری ازم مخفی میکنی؟ "
جیمین بهم نزدیکتر شد.
"یونگی گفت جیسو هم توی مهمونیه. "
فشار انگشتهام روی لباس بیشتر شد.
" فکر میکردم انگلیسه. "
" بود. با یه تاجر کلهگندهی انگلیسی ازدواج کرده ولی توی مهمونی شرکت میکنه. "
بزاقمو قورت دادم.
" از پسش برمیام."
جیمین بازومو گرفت.
"جونگکوک دردسر میشه. نرو. لطفا."
به زور لبخندی روی لبم نشوندم.
" نگران من نباش. "
یه کت و شلوار سفید رنگ ظریف رو که بینهایت خوش دوخت بود ، بیرون کشیدم، به اتاق پرو رفتم و پوشیدمش. به خوبی فرم بدنمو نشون میداد ولی واسه همچین مجلسی زیادی رسمی و الفا گونه نشونم میداد . به همین دلیل تصمیم گرفتم بحای کت رسمی با یه کت اسپورت استایلش کنم . نگاه دقیقی به شکمم انداختم. یعنی واضح بود که باردارم؟ جیمین سرشو داخل کرد و باعث شد یهو منقبض شم اما فقط سوت زد و گفت:
"همینو بگیر. نفسگیر شدی. بذار تهیونگ ببینه چیو داره از دست میده. "
هیچ لباس باز یا تنگی تهیونگ رو متقاعد نمیکرد که دوباره دوستم داشته باشه. روی اون اینطوری جواب نمیداد.
سندرو من و جیمین رو از عمارت سوار کرد و به نیویورک برد. توی پارکینگ آپارتمانمون تهیونگ و یونگی رو ملاقات کردیم. تهیونگ یه کتشلوار شیک که شونههای پهن و کمر باریکش رو به خوبی نشون میداد پوشیده بود.
وقتی منو با لباسم دید، هیچ حس خاصی توی رایحه یا چشمهاش موج نزد. صورتش به بیاحساسیِ سنگ بود، و با سردی روی مارک باعث میشد از درون یخ کنم. بیحرف، توی ماشینش روی صندلی شاگرد نشستم و در سکوت به سمت خونهی پارکر راه افتادیم.
YOU ARE READING
𝐁𝐨𝐮𝐧𝐝 𝐛𝐲 𝐋𝐎𝐕𝐄 {𝐯𝐤}
Fanfiction{Completed} فصل دوم " bound by honor" Author :: Cora reilly هیچکس انتظار نداشت عاشق هم بشند. وقتی جونگکوک به ازدواج الفایی مثل تهیونگ دراومد، همه مطمئن بودند گُرگ خون خالص تهیونگ اونو میشکنه. جونگکوک به بدترین شکل ممکن از مردی مثل اون میترسید. اع...