part 29

2.5K 509 350
                                    


{Jungkook pov}

جونگ‌کوک

یعنی وقتی راجع به بچه به تهیونگ می‌گفتم خوشحال می‌شد؟ اون بچه نمی‌خواست ولی امیدوار بودم با بارداریم کنار بیاد. سخت‌ترین بخش کار این بود که باید این موضوع رو از لیلی و جیمین پنهان می‌کردم تا وقتی که بتونم به تهیونگ بگم. نمی‌دونستم چه زمانی کارش توی نیویورک تموم می‌شد و کی به همپتنز برمی‌گشت.

وقتی راننده تاکسی مقابل دروازه‌ی عمارت پیاده‌‌ام کرد، هیچ بادیگاردی اون اطراف نبود. رمز رو توی صفحه‌ی لمسیِ روی دروازه وارد کردم و بعد در حالی که گیج شده بودم وارد شدم. فکر می‌کردم باید یواشکی برم تو اما هیچ کس اون دور و بر نبود.

هیچ رایحه گرگینه ای به مشامم نمیرسید . وقتی قدمی به داخل گذاشتم، عمارت هم به طرز عجیبی ساکت بود، پرده‌های نشیمن کشیده شده بودند و جلوی تابیدن نور سپیده‌دم به داخل رو می‌گرفتند. همه باید رفته بوده باشن، ولی چرا؟

نگرانی به دلم نشست. صداشون زدم:

" لیلی؟ جیمین؟ "

صدای بم و آرومی از پشت سرم بلند شد:

" اینجا نیستن. "

اوه ! تهیونگ !
یا شاید بهتره بگم ، آلفای خون خالصِ تهیونگ !
توی تاریکی روی مبل نشسته بود. کورمال کورمال کلید برق رو پیدا و محیط رو توی نور ملایم چراغ غرق کردم.

"تهیونگ؟ "

نگاهم روی درخت کریسمسی که روی زمین افتاده بود نشست، تزئیناتش خرد و خاکشیر شده بودند و گوشی شکسته‌ی تهیونگ هم کنارشون افتاده بود. اینجا چه خبر شده بود؟  برتوا یه بار دیگه حمله کرده بود؟

تهیونگ خم شده روی مبل نشسته بود، یه پیرهن سفید تنش بود که آستین‌هاش به بالا تا خورده بود. آرنج‌هاشو به رون‌های عضله‌ایش تکیه داده بود و به یه چیزی مقابلش خیره شده بود. نگاهشو برای دیدنم بالا نیاورده بود. هیچ رایحه ای از سمت الفا آزاد نمیشد و فقط می‌تونستم از طریق چشم های تغییر رنگ داده و صدای بم تشخیص بدم که گُرگ خون خالص کنترل تهیونگ رو به دست گرفته .

درحالی که به خاطر رفتار عجیبش نگران شده بودم، آروم بهش نزدیک شدم. شونه‌هاش با هر بار نفس کشیدنش بالا پایین می‌شدند طوری که انگار مایل‌ها دویده بود. کنارش ایستادم و نگاهشو به سمت صفحه‌ی خاموش آیپدش دنبال کردم.  با لحن سردی گفت:

" یکی از افرادم توی خبرگزاری درمورد عکس‌هایی که قرار بوده سرتیتر بشن، باهام تماس گرفت."

این اون لحنی نبود که معمولا منو باهاش مورد خطاب قرار می‌داد. مارک روی گردنم هم با هر کلمه اش سرد تر میشد تا جایی که حس کردم یه قلب یخ روی مارک دندون های آلفا گذاشتم.

𝐁𝐨𝐮𝐧𝐝 𝐛𝐲 𝐋𝐎𝐕𝐄 {𝐯𝐤}Where stories live. Discover now