part 27

2.2K 505 346
                                    

بالاخره نامجون فرمون رو پیچوند، ماشین رو به کناری هدایت کرد و در حالی که منو حیرت‌زده کرده بود ترمز گرفت. توی یه ناحیه‌ی بیابونی نزدیک ریل راه‌‌آهن بودیم. اگه همین الان منو می‌کشت و جنازمو رها می‌کرد،  هیچ‌وقت هیچکس پیدام نمیکرد . هیچی نمی‌گفت و رایحه اش هم چیزی لز احساساتش رو باز تاب نمیداد . چشم‌هامو بستم. اینجا جایی بود که هیچ‌کس صدای جیغ‌هامو نمی‌شنید، جایی که توش می‌شد از شر اجساد خلاص شد.

با به یاد آوردن چاقویی که امروز بعد از ظهر خریده بودم، انگشت‌هام روی زانوهام فشرده شدند.‌ توی کیفم بود، کیفی که بین پاهام تو فضای پای مقابل صندلی قرار داشت. ولی برای اینکه دستم بهش برسه باید خم می‌شدم و زیپ کیف رو باز می‌کردم. و برای اینکه بتونم بعد از چاقو کشیدن روی نامجون، زنده از ماشین بیام بیرون، به معجزه نیاز داشتم.

چشم‌هامو باز کردم و به کیفم نگاه کردم. من و تهیونگ چند سال بود که تمرینات دفاع شخصی رو انجام می‌دادیم و در مقابل یه آلفای بی‌تجربه می‌تونستم از خودم دفاع کنم اما نامجون خودش استادی بود. می‌تونست بدون ذره‌ای عرق ریختن آدم بکشه.

روم خم شد، قد بلند و دلهره‌اور بود، دستش به رونم خورد، باعث شد یکه‌خورده از لمسش عقب بکشم و سرم به پنجره برخورد کنه. با نفسی حبس‌شده، گفتم:

" نه. "

نگاه آبی‌رنگش توی چشم‌هام نشست، متوجه موقعیت شد و این توی صورتش نمود پیدا کرد ولی بلافاصله عقب نکشید، هنوز شدیدا بهم نزدیک بود، جوری که انگار منتظر چیزی بود.

یه لحظه‌ بعد درحالی که کیفم توی دستش بود، از حالت خمیده دراومد و صاف نشست. به خاطر برداشتن کیفم دستشو از بین پاهام رد کرده بود. بازدمم رو بیرون دادم و سریع یه قطر اشک خیانت‌کار رو از روی صورتم پاک کردم. امیدوار بودم این واکنش‌ احساسیم ربطی به بارداری نداشته باشه. اگه درحال ریسک کردن روی جون این بچه می‌بودم چی؟ الهی ماه، من چیکار کرده بودم؟

نامجون کیفم رو باز کرد، چاقو رو درآورد و توی فضای‌ خالی‌ای که روی در تعبیه شده بود، گذاشت، بعد کیف رو سرجاش برگردوند. هنوز داشتم خودمو به در فشار می‌دادم، نبضم اوج گرفته بود.

نامجون با قاطعیت صدام زد و نگاهمو به سمت چشم‌هاش کشید. نگاهش نرم نبود، ولی حداقل بخشی از ارعاب و تهدید توی چشم‌هاش کم شده بود.

"جونگ‌کوک، تو همسر تهیونگی؛ جنگ تغییری توی این موضوع ایجاد نمی‌کنه. و حتی اگه همسر تهیونگ هم نبودی، لازم نبود برای همچین مسئله‌ای از من یا هر کس دیگه‌ای توی شیکاگو، بترسی. قسم می‌خورم. "

زیر لب گفتم:

" ممنونم، نامجون "

شرم‌زده از حرکاتم، صاف روی صندلیم نشستم.

𝐁𝐨𝐮𝐧𝐝 𝐛𝐲 𝐋𝐎𝐕𝐄 {𝐯𝐤}Where stories live. Discover now