part 31

2.9K 619 378
                                    

{Jungkook pov}

جونگ‌کوک

در طول روزهای بعد از اون صبحی که تهیونگ منو دلشکسته تنها گذاشت، هوسوک تقریبا تمام مدت پیش ما توی عمارت مونده بود. می‌دونستم اون و خواهر و برادرم نگرانم بودند چون به ندرت چیزی خورده بودم و رایحه ام هم روبه مریضی می‌رفت.

نه به خاطر اینکه تلاشی برای خوردن نمی‌کردم بلکه چون بوی اکثر غذاها حالمو بهم می‌زد. تهیونگ نیویورک مونده بود. توی سه روز گذشته حتی بهم پیام هم نداده بود و راه ارتباطی مارک رو بسته بود، و من اصلا نمی‌تونستم این شرایط رو تحمل کنم. از عروسی‌مون به بعد من عملا هر روزمو با تهیونگ گذرونده بودم، و حالا به طرز وحشتناکی دلتنگش بودم، اونم نه فقط شب‌ها.

قبل از طلوع آفتاب بیدار شدم، با وجود دوتا پتویی که دیشب روی خودم کشیده بودم بازم احساس سرما می‌کردم. از تخت بیرون رفتم، ربدوشامبرمو برداشتم و روی لباس‌خوابم پوشیدمش. از اتاقم خارج شدم، به سمت طبقه‌ی پایین راه افتادم و بعد وارد تراس که به محیط باز اطراف عمارت راه داشت شدم.

درحالی‌که می‌لرزیدم، نگاهمو توی فضای ملک گردوندم و چشمم به هوسوک افتاد که مثل هر روز صبح در حال دویدن و شنا زدن بود. جیمین و لیلی هنوز خواب بودند و تا چندین ساعت دیگه هم بیدار نمی‌شدند. هوسوک بعد از چند دقیقه متوجهم شد و به سمتم دوید، پیرهنش به سینه‌ی عرق‌کرده‌ش چسبیده بود.

"جونگ‌کوک، چی شده؟ مشکل چیه؟"

خنده‌ی خفه‌ای سر دادم و نگاهش کردم. سری به نشونه‌ی فهمیدن تکون داد.

" پیداش می‌شه. می‌دونه بهش خیانت نکردی. یونگی اون عکاسو پیدا کرده و اون طرف هم توضیح تو رو تایید کرده."

می‌دونستم این به چه معنایی بود، می‌دونستم یه مرد روی زمین جهنم رو به چشم دیده بود تا من بتونم بی‌گناهی‌مو ثابت کنم، اما احساس گناه نمی‌کردم، از هر حسی تهی بودم.

" کِی؟ "

" دیروز. "

تهیونگ باهام تماسی نگرفته بود، پس یا هنوز باور داشت بهش خیانت کردم یا واقعا دیگه دوستم نداشت. شکممو لمس کردم و به اقیانوس خیره شدم.

" برای اینکه آروم بشه به زمان نیاز داره. رفتن تو به شیکاگو بدون اطلاعش، زخم‌های عمیقی به جا گذاشته. به علاوه‌ی اینکه توی بدترین زمان ممکن هم اتفاق افتاده. تهیونگ در حال حاضر درگیر مسائل زیادی توی خانواده‌ی خودشه و خبر رسیده شیکاگو میخواد به مرز هامون حمله کنه "

بازدممو بیرون دادم، امیدوار بودم حق با هوسوک باشه و تهیونگ فرصت دیگه‌ای بهم بده. من نمی‌تونستم زندگی‌ رو بدون حضور اون کنارم تصور کنم. بالاخره به حرف اومدم:

" باید یه خواهشی ازت بکنم،"

الفای هوسوک هوشیار و بدنش منقبض شد.

𝐁𝐨𝐮𝐧𝐝 𝐛𝐲 𝐋𝐎𝐕𝐄 {𝐯𝐤}Where stories live. Discover now