part 23

2.6K 497 174
                                    

ولی من دستشو پس زدم و توی چشم‌های مصمم هوسوک خیره موندم. تقریبا به اندازه‌ی همه‌ی سال‌های زندگیم می‌شناختمش. ما مهمونی‌هامونو باهم رفته بودیم، مستی‌هامونو باهم گذرونده بودیم، کنار هم جنگیده بودیم و باهم خون ریخته بودیم. بعد از یونگی، اون کسی بود که بیشترین اعتماد رو بهش داشتم.

برای همین بود که بهش اجازه دادم از جونگ‌کوک محافظت کنه. می‌دونستم هیچ‌وقت دستش با قصد و غرض به جونگ‌کوک نمی‌خورد. لیلیانا خودشو بین منو هوسوک جا داد. رایحه امگاش باعث پر رنگ تر شدن اخمم شد . ترس چهره‌شو جمع کرده بود. ترس از من و آلفای خون خالص و تصمیمم. من به دیدن این حالت روی چهره‌ی اطرافیانم عادت داشتم.

با چشم‌هایی که بهم التماس می‌کردند و به امیدِ متوسل شدن به وجهی از وجودم که فقط جونگ‌کوک بهش دسترسی داشت، آروم گفت:

" لطفا، لطفا نکشش. من هرکاری می‌کنم، فقط نکشش. من نمی‌تونم بدون اون زندگی کنم."

به گریه افتاد ولی جوری که اشک‌های جونگ‌کوک متاثرم می‌کردند، تحت تاثیر قرارم نداد. هوسوک بلند شد و لیلیانا رو کنار کشید.

" لیلی، این کار رو نکن. من سرباز فمیلیام. من سوگندمو مبنی بر اینکه همیشه فمیلیا رو در اولویت قرار بدم شکستم، و حالا باید مجازات تعیین‌شده‌‌اش رو هم به جون بخرم."

" هیچ سوگندی برای من اهمیت نداره. من نمی‌خوام از دستت بدم. "

دستمو برای برداشتن اسلحه‌‌ام پیش بردم، باید این ماجرا رو فیصله می‌دادم. ولی جونگ‌کوک مقابلم ظاهر شد و کف دست‌هاشو روی سینه‌‌ام، روی قلبم گذاشت، به بخشی از وجودم متوسل شد که قبل از خودش مرده بود، بخشی که توی لحظاتی مثل الان آرزو می‌کردم کاش همچنان مرده می‌موند. خیره به چشم‌هام گفت:

" لطفا، تهیونگ، هوسوک رو به خاطر محافظت از کسی که عاشقش بوده مجازات نکن. اون و لیلی متعلق به همن. ازت خواهش می‌کنم. "

دست‌هاش روی سینه‌‌ام می‌لرزیدند و با نگاه معصدم و مظلومش بهم التماس می‌کرد. می‌دونستم باید درخواستشو رد کنم، ولی از فکر از دست دادن هوسوک متنفر بودم. اون یکی از معدود افرادی بود که به طور کامل بهشون اعتماد داشتم. می‌دونستم که اون سپر گلوله‌‌‌ی من و مهم‌تر از اون جونگ‌کوک می‌شه. ولی در عین حال اینو هم می‌دونستم که دیگه به بی‌حد و مرزی قبل بهم وفادار نمی‌مونه چون حالا احساساتش نسبت به لیلیانا همیشه سد راهش می‌شد.

دست‌های جونگ‌کوک رو از روی سینه‌ام جدا کردم‌، حالت چهره‌‌اش مغموم و ناامید شد.

" من نمی‌تونم مبنای تصمیماتمو روی احساسات بذارم. من کاپو‌ام و باید تصمیماتمو جوری بگیرم که سبب منفعت فمیلیا بشه."

هوسوک قدمی به سمتم برداشت، برای پذیرفتن حکمم آماده بود. التماس نمی‌کرد و توی نگاهش ذره‌ای قضاوت‌ نسبت به تصمیمی که ازم انتظارشو داشت، نسبت به حکم مرگش، موج نمی‌زد. مدت زیادی توی نگاهش خیره موندم و در نهایت تصمیمم رو گرفتم.

𝐁𝐨𝐮𝐧𝐝 𝐛𝐲 𝐋𝐎𝐕𝐄 {𝐯𝐤}Where stories live. Discover now