🌙𝑭𝒊𝒓𝒔𝒕 𝑵𝒊𝒈𝒉𝒕 𝒄𝒂𝒍𝒍𝒆𝒅: {Night begins}

98 12 4
                                    

"سئول ، کره جنوبی 2012"

Minuit, Chrétiens, c'est l'heure sonlennelle
Oú l'homme Dieu descendit jusquá nous
Pour effacer la tache originelle
Et de son pére arréter le courroux
Le monde entier tressaille d'espérance
A cette nuit qui tui donne un sauveur!
Peuple á genoux!
Attends ta délivrance!
Noe"!
Noe"! voici le
Rédempteur!
Noe"!
Noe"! voici le
Rédempteur!*

ثانیه هایی که چشم هاش به خواننده رو به روش دوخته شده بود و گوش هاش ملودی اپرایی که هیچ ایده ای نداشت چه معنی و مفهومی دارن رو ناخواسته نوازش میکرد از دستش در رفته بود.

لحظه هایی که با صدای تشویق ادمای ناشناس اطرافش از برهوت افکارش به بیرون پرت شده بود و چراغ های پرقدرت استیج صورت رنگ پریده اش رو سفید تر از حالت عادی میکرد تقریبا براش بیشمار شده بود.

اون تقریبا از هفته یک روزش رو به اومدن به این سالن و به تماشای نمایش اپرا اختصاص میداد.همراه شدن با آدمای کله گنده ای که برای گذروندن وقت ارزشمندشون کنار اطرافیانشون درحالی که عینکای زیربین طلایی زیبایی رو جلوی چشم هاشون میگرفتن و نوشیدنیای عجیب غریبی از گلس های پایه بلندی مزه مزه میکردن و از وضعیتشون کمال لذتو میبردن دیگه براش عادت شده بود. خواننده هایی که برای لباسشون ترکیب رنگ های عجیبی انتخاب میکردن و به زوج های به ظاهر خوشبخت که سرشون روی شونه های هم بود و هر از چند گاهی یه بوسه کوچیک به همدیگه هدیه میدادن یه نمایش تمام و کمال ارایه میدادن هم دیگه براش عادی بود. ولی چه عادت مسخره ای وقتی خودت حتی نمیدونی کی این وضعیت برات عادت شده و از کی حتی میتونی بهش بگی عادت!

میشد گفت اون تنها آدم عجیب داخل این سالن بود چون زودتر از همه به سالن میومد و همیشه یه صندلی مشخص برای خودش داشت و در طول اجرا فقط و فقط چشم هاش روی کفش های کهنه مشکیش بود.

تنها زمانی که مطمعن میشد آخرین نفر توی سالن و چراغ ها همگی خاموش شدند و دیگه خبری از اون کله گنده های همیشگی نیست با صدای مسیول سالن که بکهیون میتونست قسم بخوره کلمه به کلمه حرف هاشو از بره تصمیم میگرفت که انگاری وقت رفتن رسیده.
"آقا،نمایش خیلی وقته تموم شده.لطفا سالن رو ترک کنید."
نگاهش رو از زمین برداشت و بدون انداختن کوچک ترین نگاهی به مسیول جوون سمت خونش حرکت کرد.
این شده بود کل زندگی بیون بکهیونی ترجیح میداد به جای انتخاب تفریح های دیگه، اپرای خسته کننده رو تو اولویت بزاره.
کل مسیر رفت و برگشت از خونه اش تا سالن تو سکوت طی میشد جوری که خودش اصلا متوجه رسیدنش نمیشد.

زندگی بکهیون همینقدر تاریک بود،همینقدر تیره همینقدر پر از خالی.
سکوت تنها زمانی شکست که صدای چرخوندن کلید تو قفل برای چند ثانیه شنیده شد ولی دوباره خیلی زود به فضا حاکم شد.

بدون اینکه کفشاش رو دربیاره وارد خونه شد و ذره ای به کثیف شدن پارکت های چوبی و فرش های کوچک روشون اهمیت نداد. اصلا چرا باید اهمیت میداد؟ خیلی وقت بود که به چیزی اهمیت نمیداد. در گذر زمان متوجه شده بود که چیزایی که قبلا براش قابل احترام بوده الان براش فرقی با جزر لای دیوار نداشت؟
این فکر همیشه بکهیون رو دیوونه میکرد.وقتی تو خلوت خودش غرق دریای افکارش میشد همیشه از این میترسید که دیگه هیچی براش مهم نباشه، از این میترسید که به یه مرحله ای برسه که دیگه حتی اگه جلوش کسی رو هم به قتل رسوندن دیگه براش مهم نباشه و روزی رسید که بکهیون بلاخره به جمله "از هرچیزی بترسی سرت میاد!" رسید.

از پله های چوبی بالا رفت و دستش رو روی تکیه گاه پله ها کشید تا دست ظریف و شکننده اش با گرد و خاک حاضر روی چوبش کثیف بشه اما اون بازم بی اهمیت فقط اونو به کنار شلوار جین ذغالی رنگش که کثیفی هاش بخاطر رنگش زیاد معلوم نبود کشید.
پله ها به راهرو کوچکی ختم شد که توی تاریکی سخت میشد تشخیص داد اینجا چی میگذره اما صاحب خونه خودش باعث این تاریکی بود و میتونست مسیرش رو پیدا کنه.
دستگیره در تو مشت بکهیون چرخونده شد و چند ثانیه بعد در باز و بسته شد.

و باز خودش بود و خودش. از اول خودش بود و تا همین لحظه هم بازم فقط خودشه.
بعضی وقتا فکر میکرد تو زمان گم شده، یعنی فقط بقیه متوجه جلو رفتن عقربه های ساعت میشدن و فقط بکهیون بود که حس میکرد مثل آلیس تو سرزمین عجایب حتی کم مونده اسمش رو هم فراموش کنه؟
واقعا زندگی همین بود؟

A Night At The Opera ༉Where stories live. Discover now