🌙𝑭𝒐𝒖𝒓𝒕𝒉 𝑵𝒊𝒈𝒉𝒕 𝑪𝒂𝒍𝒍𝒆𝒅: {Middle Of The Night}

38 7 10
                                    

"ازت خوشم میاد"
"اولش فکر میکردم یه حس مزخرف گذراست اما روز به روز بیشتر شد"
"اون سر دنیا هم بری میام"

حس میکرد اگه یکم دیگه این جملات تو ذهنش تکرار بشن و چشم هاش کسی رو که نباید جلوی خودشون به تصویر بکشن دیوونه میشه.
حس میکرد اگه یه بار دیگه نگاهش به تیله های مشکی و درشت اش بیوفته کافیه تا رد بده.

یه جوری در زمان گم شده بود که نمیدونست چند شب یا چند وقت از اون ماجرا گذشته. دوربین مخفی بود؟ یا شاید اینجا دنیای موازی بود؟ شاید چندتا از کسایی که بکهیون رو تو دبیرستان اذیت میکردن دوباره پیداشون شده بود و میخواستن اینجوری به ریش بکهیون بخندن.

به شدت گیج بود، فقط همین رو میدونست.به معنای واقعی گیج بود.حتی ستاره های بالا سرش یا صدای رعد و برق و بارونی که با شدت به شیشه ی پنجره اتاق سردش میخورد نتونست حواسش رو پرت کنه و نگاهش رو روی خودش داشته باشه.

هیچکس از بکهیون خوشش نمیومد و همینطور اون هم از کسی خوشش نمیومد. هیچ چیز و هیچکس نتونسته بود توجه بکهیون رو به خودش جلب کنه اما اون از این بابت ناراحت نبود.اون برای زندگی کردن نیاز به عشق و توجه بقیه نداشت.نیاز به شنیدن حرفای عاشقانه و گرم نداشت.تو یه مرحله از زندگیش به جایی رسیده بود که دیگه کلا به هیچکس احتیاج نداشت.بکهیون حتی بعضی اوقات از خودش هم بیزار بود!

با همین باور تا الان زندگیش رو گذرونده بود و راضی هم به نظر میرسید، پس اون چانیول چش بود؟
چرا با حرفاش این باور رو به بکهیون داد که شاید تمام این سال ها اشتباه فکر میکرده یا اشتباه زندگی میکرده... چون شاید یسری احمق مثل چانیول بودن که بکهیون رو میخواستن.

چشم های تب دار و سرخش رو بست و دستش رو محکم روی اونها کشید.بیقرار روی تخت چرخید و سعی کرد یکم بخوابه.
تقریبا چشم هاش داشت گرم میشد که با صدای بلند رعد و برقی که به گوشش رسید چشم هایی که حالا سرخ تر شده بودن با شدت باز شد.
دندوناش رو محکم روی هم فشار داد و با عصبانیت از جاش بلند شد.حس کرد جسمش برای اتاق سرد زیادی گرمه.

"ازت خوشم میاد"
"اولش فکر میکردم یه حس مزخرف گذراست اما روز به روز بیشتر شد"
"اون سر دنیا هم بری میام"

تکرار شد.بازم تکرار شد.تصویر اون صورت مظلوم با زخم خون آلود زیر گلوش بازم جلوش ظاهر شد.طی کردن خیابونا برای رسیدن به خونه اش تو خلسه کامل بعد از اون ماجرا رو به یاد آورد.

بی معطلی مشتش رو به دیوار کوبید، دوباره کوبید و دوباره...
به برامدگی ایجاد شده و دست خونی و لرزونش خیره شد و بی حس خندید.

چانیول از همچین آدمی خوشش میومد؟ یعنی ممکن بود بازم بعد از دیدن سوراخ خونی روی دیوار اتاقش بازم همین نظرو داشته باشه؟
سرش رو به دیوار کنار جای مشتش تکیه داد.پیشونیش سریع سردی دیوار رو حس کرد و گوشاش حالا بهتر میتونست ملودی بارونی که رو به قطع شدن بود رو بشنوه.

A Night At The Opera ༉Kde žijí příběhy. Začni objevovat