نی پیچ خورده که شکل قلب بود رو داخل لیوان گنده ای از آبمیوه که جلوش قرار داشت چرخوند تا خوب با یخ مخلوط شه و با شنیدن صدای دلنشینش تو ذهنش برای چند ثانیه لبخند زد.
پیرزن همچنان مشغول چیدن قوطی های کنسرو لوبیا داخل قفسه ها بود و هر قدمی که برمیداشت قدم قبلی اش رو با تی تمیز میکرد و تا از برق افتادن پارکت های گنده مغازه مطمعن نمیشد بیخیال نمیشد.
بکهیون نگاهش رو چرخوند و به خانواده ای داد که چند دقیقه ای میشد فضای خالی مغازه رو حسابی اشغال کرده بودن. خانواده شامل سه تا بچه با اختلاف سنی کم بودن که تنها کاری که تو این چند دقیقه کرده بودن دوییدن با آخرین سرعت بین قفسه ها و حتی بهم ریختن چند تاشون بود. انداختن نگاه های عجیب به بکهیون و پچ پچ های دم گوشی.
پرسیدن سوال های عجیب غریب از پیرزن که بکهیون نمیدونست اونا همچین سوال هایی رو از کجاشون درمیارن.پیرزن اما تمام مدت با لبخند جوابشون رو میداد و به هر سه تاشون شکلات ابنباتی هدیه میداد و توصیه میکرد که حتما بعدش مسواک بزنن.
بکهیون با حرص روش رو برگردوند و دوباره روی نوشیدنی اش انداخت که حالا یخ هاش کاملا آب شده بودن و دیواره های لیوان خیس شده بودن.دوباره حرصی شد و نی رو داخل لیوان ول کرد و کلاه هودی اش رو روی سرش انداخت و تا حد امکان پایین کشیدش.واقعا نمیدونست این پیرزن تا کی میخواست به لبخند زدن ادامه بده. اصلا یه آدم مگه چقدر در روز میتونه لبخند بزنه؟
پدر خانواده از اول تا همین لحظه پشت تلفن حرف میزد و سبد خرید رو عین مجسمه یونانی نگه داشته بود و همسرش بعد از چک کردن تاریخ انقضا و گرفتن یه تایید از همسرش که فقط یه تکون دادن سریع سر بود اونو داخل سبد مینداخت.
بچه ها هم هر از گاهی یواشکی جوری که والدینشون نفهمن داخل سبد خوراکی هایی که خودشون دوست داشتن داشته باشن اما اجازه اش رو نداشتن داخل سبد مینداختن.بکهیون لیوان رو بین انگشت هاش نگه داشت.هنوز سرد بود.
تماشا زندگی بقیه رو دوست داشت.دوست داشت ببینه وقتی اون فقط ترجیح میده یه جا بشینه و تو سکوتی که خودش ساخته به کفشاش زل بزنه مردم چیکار میکنن.
خانواده بعد از حساب خریدهاشون از مغازه بیرون زدن و پیرزن بلاخره تونست روی صندلی پشت پیشخوان بشینه.نفس عمیقی کشید و دستی به زانوهاش کشید.
-چرا آبمیوه اتو نخوردی؟ الان گرم میشه.
شروع کرد سر زانوهاش رو مالیدن و بکهیون لازم نبود نخبه باشه که بفهمه اون پیرزن خیلی درد داره اما همچنان همون لبخند روی لب داشت و با چشم هاش به آبمیوه خونگی ای که گرفته بود اشاره میکرد.
بکهیون چشم هاش رو به هم فشار داد و تک خنده حرصی ای زد.سمت پیرزن برگشت و جوری جدی بهش خیره شد که پیرزن یکم تو جاش تکون خورد.
ŞİMDİ OKUDUĞUN
A Night At The Opera ༉
Romantizm🌑𝑨 𝑵𝒊𝒈𝒉𝒕 𝑨𝒕 𝑻𝒉𝒆 𝑶𝒑𝒆𝒓𝒂 🌒𝑹𝒐𝒎𝒂𝒏𝒄𝒆 • 𝑫𝒓𝒂𝒎 • 𝑺𝒎𝒖𝒕 • 𝑨𝒏𝒈𝒔𝒕 🌓𝑪𝒉𝒂𝒏𝒃𝒂𝒆𝒌 🌔𝑾𝒓𝒊𝒕𝒆𝒓: 𝑳𝒖𝒏𝒂 {delluna1485} Ongoing ~__________🎆🌠__________~ °چی میشه اگه آدمی مثل بکهیون بفهمه طناب آرزو ها و...