🌙𝑪𝒉𝒂𝒑𝒕𝒆𝒓 0

44 8 1
                                    

میتونم نوری رو که از ناکجا آباد درست وسط قلبم تاپیده بود و باعث گرم شدنش شده بود رو حس کنم.

رنگی رنگی شدن تیرگی های اطرافم و موجی شدن دریای وجودم رو هر روز حس میکردم.
من نمیدونم الان کی ام. نمیدونم چطور شد و چرا اینجوری شد ولی میتونم به خودم بگم که شاید این اسمش مرحله بعدی زندگیمه؟

نمیدونم...شاید مردم و الان تناسخ پیدا کردم.شاید یه موجودی روحمو تسخیر کرده تا بقیه عمر فلاکت بارم اینجوری زندگی نکنم اما من که اعتراضی نداشتم...!

از این وضعیت هم بدم میاد هم خوشم میاد...متنفرم از این که شبیه بقیه مردم اون بیرون بشم، از اینکه این خونه سوت و کورم یه روز بشه مهمون روشنایی و گرمایی که اون میسازه یا شاید به دست خودم.
از این بیزارم که تا صدای قدم هاشو میشنوم دل سرد و پاره پاره شده ام برای داشتن نگاهش فریاد میزنه و دنبال آرامش میگرده.

از خودم تعجب میکنم، مدت ها از مکالمه من با اون بالایی میگذره، یعنی واقعا دلش برام سوخته و یکی رو فرستاده تا منو از این باتلاق حرص و کینه ای که خودم درست کردم نجات بده؟ وقتی خواب بودم تو وجودم دسته های گل رز پرورش داده تا هروقت که بوی سرد و خنک عطرش به مشامم خورد شکوفه بدن؟

از خودم خنده ام میگیره،خودمو درک نمیکنم.انگار وسط یک پل ایستادم که یه سمتش بخشی از منه و سمت دیگه اش بخشی از منه جدیده و من اونقدر گیج و ترسیده ام که نمیدونم قدم تو کدوم سمت بذارم.به صداهای کدوم سمت گوش بدم و با کدومشون خو بگیرم.

من آدمی نیستم که از تغییر خوشش بیاد یا از شبیه به بقیه بودن خوشش بیاد یا حتی برای این مسیله بیشتر تلاش کنه.

جدیدا اصلا نمیخوابم.به بازتاب خودم تو آیینه نگاه میکنم.درمورد نقطه ای که قراره بهش برسیم فکر میکنم.قدم زدن زوج های پیر رو توی پارک پشت خونه ام رو تماشا میکنم و همچنان فکر میکنم که من واقعا سزاوار اینم که عشق و محبت به ظاهر پاکت رو داشته باشم؟

به این نتیجه رسیدم که ازت متنفرم.حس یه اروس* رو دارم.یعنی اونم مثل من تو همچین شرایطی بوده؟ اونم مثل من یکی مثل تورو کنارش داشته تا با دیدن ستاره های معلق توی چشم هاش حس کنه داره تو دریایی از گرد طلا و نقره شنا میکنه؟

چی میشد اگه هیچوقت روز نمیشد؟ اگه این دنیا دیگه هیچوقت روشنایی رو به خودش نمیدید چی میشد؟ آسمون با ستاره های چشمک زن و ماه تابانش طرفدار بیش تری داشت یا با خورشید سوزانش؟ مردم چراغ هایی که توی سیاهی شب به خیابونهای خسته از زندگی نور میدادن رو دوست داشتن یا بادبادکای درحال رقصیدن توی صحنه ی صاف و آبی آسمون با ابرهای پفکی و نرمش؟

همیشه افکار دیگران باعث کنجکاوی میشه.اما میشه با رفتارشون به نقطه کور افکارشون هم رسید.
پس یعنی...اون واقعا منو دوست داره؟

فعلا برای از دست دادنت خیلی زوده...

*به معنی شوق و دلتنگی عاشقانه روح برای برگشتن به اصل خود، یکی از اساطیر یونان باستان.

A Night At The Opera ༉Where stories live. Discover now