🌙𝑺𝒆𝒄𝒐𝒏𝒅 𝑵𝒊𝒈𝒉𝒕 𝒄𝒂𝒍𝒍𝒆𝒅 : {Different Night}

58 9 8
                                    

نگاهش رو از ساعت دیواری رو به روش که تقریبا نزدیک به عدد ۱۰ بود گرفت و به ماگ قهوه رو به روش داد.داخل ماگ اونقدر شسته نشسته بود که بجای رنگ سفید سرامیکی رنگ قهوه ای گرفته بود اما برعکس آسمون بعد از بارون دیشب حالا یه رنگین کمون کمرنگ و کیوت داخلش داشت و آفتاب درخشان تر از هر زمان دیگه ای بنظر میرسید. بکهیون فقط کلافه از این همه تغییر پرده های پذیرایی رو کشید تا فضای خونه تاریک بشه اما هنوزم میشد حاله ای از نور رو که روی پارکت های کثیف شده چوبی افتاده بود ببینه.

ماگ قهوه رو همونجا روی میز ول کرد و سمت صندلی گنده و رنگ و رو رفته قهوه ای خونه رفت و روش تقریبا خودش رو پرت کرد و کلافه از صدای تیک تاک بلند ساعت دیواری چشم هاش رو روی هم گذاشت. انگار نه انگار که یکم پیش بیدار شده یا قهوه خورده تا مثلا انرژی داشته باشه.

بکهیون تو ذهنش اسم این صندلی رو صندلی پدربزرگی گذاشته بود چون قبلا تو فیلما دیده بود که اکثرا پدربزرگا و مرد های مسن روش میشینن ،هیچوقت فکر نمیکرد روزی میرسه که خودش نصف وقتشو روی این صندلی درحالی که کیلومتر ها با مسن بودن فاصله داره بگذرونه و قبول کنه که حتی شاید دیگه پدربزرگ ها هم الان از این مدل صندلی ها دوری کردن.

صدای ساعت دوباه اذیتش کرد و چشم هاش با عصبانیت بازشد. دیشب از صحبت دونفر داخل سالن اپرا که پشت بهش نشسته بودن شنیده بود که امشب اجرای ویژه اس و کلی آدم کله گنده خارجی به مناسبت پیروزی پروژه کاریشون سالن رو کامل رزرو کردن تا بعد از جلسه کاریشون بیان و مثلا از اجرا لذت ببرن.
درصد اینکه امشب اجازه ورود به افراد عادی رو بدن خیلی کم بود و بکهیون این رو خوب میدونست ، بلاخره یسری آدم پولدار و الکی خوش قرار بود دور هم جمع بشن و کی داخل همچین جمعی دلش یه غریبه میخواست؟ مسلما نه اونها میخواستن بکهیون تو جمعشون باشه و نه بکهیون میخواست بین اونا باشه.

هنوز از دیشب لباس هاش رو عوض نکرده بود ، حتی کفش هاش رو هم درنیاورده بود. دلش یه فنجان قهوه دیگه میخواست اما تنبل تر از اون بود که براش خودش آماده کنه.
پس فقط داخل خونه قدم برداشت و جلوی آیینه قدی پایین پله ها توقف کرد.موهای مشکیش بلند شده بود و چتریای روی پیشونیش جوری بود که روی چشمهاش رو کاملا پوشونده بود و با هربار پلک زدن قسمتی از نوک موها داخل چشم هاش میرفت. ته ریش درآورده بود ولی درحدی نبود که خیلی معلوم باشه.زیر چشم هاش گود افتاده بود و لاغر تر از همیشه بود.

تغییراتی که هردفعه از این مسیر رد میشد متوجهشون میشد و در کمال بیرحمی هیچ تلاشی بابتشون نمیکرد. باید میکرد؟

نگاه بی حسش رو از انعکاس چهره خودش تو آیینه نسبتا کثیف برداشت و تصمیم گرفت به چیزی که از صبح داشت ته دلشو قلقلک میداد دامن بزنه.بکهیون امشب به مراسم میرفت! چطوریشو نمیدونست ولی میرفت اما در عوض هفته آینده رو برای خودش مرخصی رد میکرد.

A Night At The Opera ༉Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang