🌙𝑭𝒊𝒇𝒕𝒉 𝑵𝒊𝒈𝒉𝒕 𝑪𝒂𝒍𝒍𝒆𝒅: {𝑵𝒊𝒈𝒉𝒕 𝑴𝒆𝒍𝒐𝒅𝒚}

48 8 5
                                    


باند رو دور دست قرمز و کمی بادمجونی رنگش که هنوزم مقداری میلرزید پیچید و بقیه وسایل پخش شده دور سرویس رو داخل جعبه کمک های اولیه تقریبا پرت کرد و داخل طبقات پشت آیینه قرار داد.

هفته ها گذشته بود و اون به غیر از دیوار های سرد چیزی ندیده بود و جز صدای کشیده شدن سطح فلزی قاشق به دیواره ی ماگ قهوه اش چیزی نشنیده بود. به معنای واقعی خودش رو زندانی کرده بود و ساعت ها فقط با خودش و افکارش کلنجار میرفت.

اگه میخواست صادق باشه دلش برای سالن اپرا تنگ شده بود.هرچقدر هم که از نظرش ساده و دم دستی بود اما بکهیون همچین چیزایی رو خاص میدونست.در واقع فکر میکرد همه ی چیزای ساده خاص هستن.
چندباری با خودش کلنجار رفته بود که دوباره به اون سالن سر بزنه اما با مانع بزرگی که اسمش یه مدتی میشد رشته افکار روتینش رو پاره کرده بود مواجه میشد. هنوز هم نتونسته بود به افکارش سروسامون بده و درگیر بود ولی نمیتونست صداقت توی اون چشم هارو انکار کنه. نمیتونست لرزیدن سطحی اون صدا رو موقع اعترافش انکار کنه.

بکهیون همه ی اینارو درک میکرد.

یعنی واقعا کسی پیدا شده بود که از بکهیون خوشش بیاد؟ و اون فرد یه پسر بود عین خودش؟
درحالی که مثلا سعی میکرد به افکارش نظم بده سمت ظرف قهوه فوری روی کانتر رفت و در کمال تعجب با خالی بودن ظرف رو به رو شد. یعنی تو این مدت این همه قهوه خورده بود؟

ظرف رو با حرص روی کانتر کوبید و سمت کفش هاش رفت.واقعا اگه یه روز قهوه بهش نمیرسید از اینی که بود روزش گندتر میشد.
کلاه کپش رو روی سرش گذاشت و تا حد امکان نوکش رو پایین کشید و بی اهمیت به داغون بودن سر و وضعش از خونش خارج شد.

امروز هم مثل بقیه روز ها بود.آفتاب کم کم درحال غروب بود و مردم در حال برگشتن از محل کار بودن.بکهیون فقط مسیرش رو به مست فروشگاه کج کرد تا زودتر به قول خودش مواد مخدرش رو بخره و دوباره برگرده تو غار خودش.
توی پیاده رو پیچید و به مسیرش درحالی که مثل همیشه سعی میکرد کمترین تماسی با بقیه داشته باشه ادامه داد.هروقت کسی حتی نزدیکش میشد خودش رو کامل عقب میکشید و با یه نگاه سرسری به رو به روش فقط از درستی مسیر مطمعن میشد و دوباره نگاهش روی قدم های تندش فیکش میشد.فراموش کرده بود هندزفری اش رو بیاره که البته خیلی راه نبود و میتونست سریع برگرده.

وارد مغازه سنتی و کوچیکی شد که از سقفش دریم کچر های بزرگ و کوچیک تزیین شده آویزون شده بود و ریسه های نوری تقریبا همه جای مغازه به چشم میخوردن.با باز کردن در و به صدا در اومدن زنگوله های بالا سرش به صاحب مغازه فهموند که بازم منم.

-خوش اوم...اوه سلام پسرم.

پیرزن طبق عادت خوش آمد گفت ولی دیدن بکهیون کاملا جمله اش رو فراموش کرد و جوری لبخند زد که چشم هاش محو شدن و چروک دورشون نمایان شد.
بکهیون بی توجه به پیرزن مهربون فقط توی قفسه ها پیچید و دنبال قهوه مورد علاقه اش گشت.

A Night At The Opera ༉Donde viven las historias. Descúbrelo ahora