🌙𝑻𝒆𝒏𝒕𝒉 𝑵𝒊𝒈𝒉𝒕 𝑪𝒂𝒍𝒍𝒆𝒅: {Smoky Black Night}

45 10 8
                                    

موهای خیسی که هنوز هم ازش قطره های آب میچکید رو روی پیشونیش به وسیله شونه کوچیکی که داشت صاف کرد.

قیچی رو برداشت و یه ردیف از موهاش رو کوتاه کرد.
اول به انعکاس خودش توی آیینه و بعد به خورده موهای ریخته شده داخل روشویی نگاه کرد.
نفس آسوده ای کشید،بلاخره میتونست اطرافش رو یکم واضح تر ببینه.

دوباره موهاش رو به کمک شونه صاف کرد و بعد با قیچی موهای بلند شده کنار گوشش رو کوتاه کرد.ایندفعه موهاش زیادی بلند شده بود و بکهیون واقعا آدمی نبود که حوصله نگهداری و تمیز نگه داشتنشون رو داشته باشه پس تصمیم گرفت خودش دست به کار بشه و بعد از مدت ها یه سروسامونو بهشون بده.

خمیر ریش رو برداشت و سعی کرد با حوصله روی صورتش پخشش کنه.تیغی که از قبل آماده کرده بود از روی روشویی برداشت و آروم برخلاف جهت موهای روی صورتش کشید.

حقیقت این بود که میخواست چانیول رو ببینه! چانیول از قبل این روز رو برای بیرون رفتنشون تعیین کرده بود چون به گفته خودش نمیخواست همه قرارهاشون محدود به سالن اپرا بشه.
پس به بکهیون پیشنهاد داده بود که یکی از مکان های مورد علاقه اش رو باهاش شریک بشه و اصلا منتظر جواب بکهیون نمونده بود و با همون لبخند بزرگش جوری بپر بپر میکرد و خوشحالی میکرد که بک باید پیش خودش اعتراف میکرد نمیتونه نه بیاره... در هر صورت خواسته خودشم همین بود.

صورتش رو شست و بدون توجه به خیسی موهاش و صورتش از دستشویی بیرون زد.

بی حوصله سمت طبقه بالا به راه افتاد و کمد لباس هاش رو بازکرد . دست به کمر ایستاد یه نگاه سرسری به لباس هاش انداخت.

تک خنده ای زد.

همشون یا مشکی بودن یا تیره بودن! تا چشم کار میکرد لباس مشکی داخل کمد دیده میشد.
فقط به یکی از هودیاش چنگ زد و اونو روی سرش کشید. شلوار جینش رو هم تنش کرد و از زیر تخت رندوم یه جفت کفش برای خودش بیرون کشید.
همینطور که از پله ها پایین میرفت موهای نمناکش رو بهم ریخت و از روی میز کنار آشپزخونه کلیدهاش رو برداشت.

کلاه هودیش رو روی سرش کشید و در خونه رو با پاش بست. دوباره اومده بود بین مردم و حس نفرتش داشت یواش یواش بیدار میشد...

دلش میخواست دوباره برگرده به خونه اش و تا آخر عمرش ازش بیرون نیاد اما الان باید همینجا وایمیستاد تا سر و کله چانیول پیدا بشه.
باد خنک وزید و موهاش رو به رقص درآورد.چون موهاش هنوز یکم خیس بود باعث شد یه لرز کوچیک بره.
دستاش رو داخل جیب هودیش کرد و کلافه طول و عرض خیابون رو نگاه کرد.

هنوز راجب خانواده پارک کنجکاو بود. اینکه چانیول هیچی درمورد پدرش نمیگفت حتی کنجکاو ترش هم میکرد ، برای اینکه بیشتر سر از قضیه چانیول و پدرش و شرکت لعنتی اش دربیاره.
نگاهش رو بی هدف به اطراف چرخوند و روی یه زوج پیر که با عصا کنار هم راه میرفتن و درحال صحبت کردن گاهی به هم لبخند میزدن فیکس شد.
تقریبا چند دقیقه ای فقط بهشون خیره شد تا اون زوج کاملا از دیدش پنهان بشن.

A Night At The Opera ༉Where stories live. Discover now