🌙𝑻𝒉𝒊𝒓𝒅 𝑵𝒊𝒈𝒉𝒕 𝑪𝒂𝒍𝒍𝒆𝒅: {Night Wear}

45 9 13
                                    

تیک تاک های رو مخ ساعت کنارش خیلی وقت بود بهش فهمونده بود که ساعت از نیمه شب هم گذشته ولی اون ذره ای احساس خواب نداشت. نه تنها امشبو بلکه همه ی این هفته ی لعنت شده.

حقیقت این بود که توی کل زندگی بیست و چند ساله ی بیون بکهیون هیچکس باهاش کاری نداشت.از وقتی که یادش میومد علاقه ای به شرکت تو جمع یا تشکیل اکیپ نداشت.همیشه خودشه و خودش.

سرش همیشه تو لاک خودش بوده و حتی اگر هم فجیع ترین اتفاق عالم جلوش رخ میداد تنها واکنشی که میتونست نشون بده چرخوندن چشم هاش بود.حتی وقتی که راهنمایی یا دبیرستان بود بی سروصدا ترین دانش آموز بود.

تو دوران دبیرستان چند نفر بهش اعتراف عاشقانه کرده بودن. به نظر دخترا بکهیون از اون دسته آدمای غیرتی و بی اعصابی بود که خیلی روی پارتنرشون حساسن اما اون در کمال آرامش نامه های تک تکشون رو جلوی خودشون بدون اینکه کلمه ای ازشون بخونه یا لاشون رو باز کنه پاره میکرد یا میسوزوند.اون اذیت کردن مردم رو بیشتر ترجیح میداد، دوست داشت غرورشون رو خورد کنه، اعتماد بنفسشون رو بهم بزنه وجوری بهشون نگاه کنه که دیگه هوس نکنن با کسی همکلام بشن.

بعد از همه این جریان ها اطرافیانش دیگه علاقه ای به کنار اومدن باهاش نداشتن و به جاش به گفتن جمله هایی مثل "اون یه روانیه سادیسمیه" "بکهیون داره تو افسردگی و بی کسی دست و پا میزنه" "بیون بکهیون...اون مریض ترین آدمیه که میتونی ببینی... اون حتی با خودشم مشکل داره" بسنده میکردن.

اما بکهیون هیچوقت ناراحت نمیشد چون خودشم حرفایی که همیشه پشتش بود رو قبول داشت.با همشون زندگی کرده بود و در طول شبانه روز توی سرش مرورشون میکرد.حتی دورانی رو به خاطر داره که انقدر مردم بهش صفت های بد میدادن که خودش دیگه باورش شده بود درحالی که هیچوقت قبل از اون دچار هیچکدومشون نبود اما درهرصورت بلاخره خودش رو پذیرفته بود، هر چقدر هم که افتضاح.

اما اونشب با اون حرفایی که از مرد کنارش شنیده بود حسابی گیج شده بود.افکارش بهم ریخته بود چون هیچکس اونو تاحالا به این اندازه دقیق آنالیز نکرده بود، هیچکس حتی برای یک بارم داوطلب نشده بود تا باهاش هم صحبت بشه و بهش بگه که یک آدم خاصه...

به پهلو چرخید و چشمهای خستش رو به پنجره بزرگ اتاقش داد.یک هفته از اون ماجرای لعنت شده میگذشت و بکهیون این یکشنبه رو به مراسم نرفته بود. اگه میخواست پیش خودش اعتراف کنه ترسیده بود. اگه دوباره اون مرد رو میدید چه واکنشی باید نشون بده؟ یا چه اتفاقی دوباره قراره براش بیوفته؟ افکار آشفته اش بهش اجازه ی تجربه پنیک های جدید رو نمیداد چون بکهیون عادت نداشت ، هیچوقت افکارش حول این محور نچرخیده بود.

هرچی با خودش مرور کرده بود چهره مرد براش آشنا نیومده بود.اون حتی اسمش رو هم نمیدونست !
نمیدونست چطوری هفته گذشته خودش رو به خونه رسونده فقط یادش میومد چندباری با صدای بوق ممتد ماشین هایی که یهو زیرپاش میکوبیدن تو ترمز افکارش خالی شده و از راننده هاشون بدوبیراه شنیده.شاید باید از فوضولی هم که شده این هفته میرفت تا مرد دوباره باهاش حرف بزنه تا افکارش دست از سرش بردارن ولی یه مانع بزرگی که بکهیون نمیدونست اسمش چیه نمیذاشت از در خونه خارج بشه.

A Night At The Opera ༉Où les histoires vivent. Découvrez maintenant