🌙𝑻𝒉𝒊𝒓𝒕𝒆𝒆𝒏𝒕𝒉 𝑵𝒊𝒈𝒉𝒕 𝑪𝒂𝒍𝒍𝒆𝒅: {Night Tale}

19 7 1
                                    

میشه گفت چانیول آدم معتقدی بود. به خدا ایمان داشت و باور داشت هیچ چیزی تو این دنیا بی حکمت نیست.

چانیول زیبا شدن دنیاش،پاک شدن اشک های روی گونه اش و رنگی شدن رویاهاش رو اتفاق نمیدونست... میدونست که بکهیون فرشته اش روی زمینِ و این کاری بود که فرشته ها میکردن.

ناجی بودن!

چانیول بت خودش رو برای پرستش پیدا کرده بود.

دستش رو آروم روی موهای لخت و تیره پسر گذاشت و وقتی دید که اون واکنشی نشون نمی‌ده تار های موهاش رو به بازی گرفت.
انگشت هاش رو داخل موهاش فرو‌ برد و دسته ای ازشون رو بین انگشتاش رقصوند.

چند تار مویی که با لجبازی روی پیشونیش جا خوش کرده بودن و تقریبا به نزدیکی پلکش میرسیدن رو با دست جمع کرد و به عقب برگردوند تا صورت درخشان پسرکش تو چشماش بدرخشه.

موهاش رو نوازش کرد و به مژه های بلندش خیره شد.به لبای نیمه بازش چشم دوخت و پوست مهتابی رنگش رو زیر نور کمرنگ خورشیدی که پشت ابرای پفکی و خاکستری پنهون شده بود از نظر گذروند.
لبخند بی صدایی زد و پر شدن قلبش رو احساس کرد.

+هیون؟...

آروم زیر لب زمزمه کرد اما جوابی دریافت نکرد.

هیچوقت نمیتونست از هیچ‌کار بکهیون مطمعن بشه.حتی الان کاملا مطمعن نبود که اون خوابیده یا خودشو زده به خواب.
اینبار خنده اش رو با صدا بیرون داد و خم شد روی صورت پسر.

بکهیون با حس افتادن سایه ای روی صورتش برای یک ثانیه اخم کرد ولی سریع به حالت قبل برگشت.

+عشق کوچولوی من؟

چانیول با همون تن صدا زمزمه کرد اما بازم چیزی از سمت پسر نصیبش نشد.

+باورم بشه که خوابیدی؟

نزدیک تر شد و لباش با بینی پسر مماس شد.

به غیر از صدای خش خش برگ ها زیر کفش ها،صدای ون بستنی فروش که سمت دیگه خیابون داشت آروم آروم می‌رفت و بچه های قد و نیم قد پشتش درحال بازیگوشی بودن و رهگذرایی که بدون توجه به پسرایی که زیر سایه درخت بزرگ چند ساله ای که همه برگ هاش پاییزی شده بودن و با هر وزش باد ازش دل می‌کندن و روی زمین میوفتادن در حال گذر بودن صدای نفس های منظم بکهیون ملودی پاییزی امروز رو برای چانیول تکمیل کرد.

میتونست تا آخر دنیا همینجا بمونه.درحالی که به تنه درخت تکیه داد و بکهیون بی خبر از چانیولی که تمام این مدت تک تک اجزای صورت و جزییاتش رو از بر شده بود روی پاش خوابش برده.

بکهیون اومده بود تا از چانیول یه شاعر بسازه.

چانیولی که فقط با نگاه کردن به بکهیون میتونست جزر و مد اشعار رو توی مغزش جوری حس کنه که اگه تمام کلمات رو روی کتاب ها و برگه های دنیا رو هم جمع میکرد به اندازه زیبایی صورت بکهیون نمیشد.

A Night At The Opera ༉Donde viven las historias. Descúbrelo ahora