part 19

1.4K 271 76
                                    

کنجکاو بودم بدونم زندگی با جیمین چطور می‌شه. امروز بجز چند مورد، اون عمدتاً تسلیم بود، اما احساس می‌کردم به سرعت بهبود پیدا می‌کنه و به حالت قدیمی تیکه‌پران خودش برمی‌گرده. من از دیدن جنبه‌ی آروم شخصیتش متنفر بودم، به خصوص وقتی به این معنی بود که به خاطر اون سید عوضی ناراحته.

سعی کردم اون حرومزاده رو فراموش کنم ولی به شکلی توی مغزم لنگر انداخته بود. و بعدش نمی‌تونستم به بودنش با جیمین فکر نکنم. چند نفر دیگر لخت دیده بودنش؟ چند نفر درونش بودن؟ واقعاً باید اسم همه‌شونو پیدا می‌کردم و تک تکشونو می‌کشتم.

وقتی بالاخره تو نیویورک فرود اومدیم، دوباره به حالت غضبناک خودم برگشتم. در حالی که با پورشه کاینم به آپارتمانمون می‌رفتیم، به ندرت به جیمین نگاه می‌کردم. هر بار که از زیر کت و شلوارش نگاهم به پای بلندش و اون کمر باریک میفتاد، تقریباً عقلمو از دست می‌دادم و الفامم که تمام مدت بایه لبخند احمقانه زبونش بیرون انداخته بود . باید به خودم و اون گرگ احمق شیفته مسلط می‌شدم. مهم نبود که جیمین قبل از امروز چی کار کرده بود. حالا اون مال من بود و اگه جلوی خشمِ رو به افزایشمو نمی‌گرفتم، فقط کاری رو می‌کردم که بعداً پشیمون می‌شدم.

*******************

{Jimin pov}

 
جیمین

یونگی هر وقت به سمتم نگاه می‌کرد حالت عجیبی روی صورتش داشت و واقعاً نمی‌تونستم کاری بابتش بکنم، اما رایحه خوشحال آلفاش به نوعی عصبیم می‌کرد. البته که وانمود می‌کردم متوجه چیزی نشدم.

جونگ‌کوک در تمام مدت پروازمون سعی کرده بود قانعم کنه تا حقیقت رو به یونگی بگم، و حتی حالا که وارد گاراژ زیرزمینی آپارتمان می‌شدیم، همچنان نگاه‌های معناداری بهم مینداخت.

نگران بودم خودش این کار رو بکنه و رازمو با یونگی در میون بذاره، اما اون می‌‌دونست من اینو خدشه‌ای به اعتماد به نفسم می‌دونم و امیدوار بودم خودشو نگه داره.

وقتی از ماشین پیاده شدم یونگی دستمو گرفت و عملاً منو به سمت آسانسور کشید. جونگ‌کوک و تهیونگ به سختی می‌تونستند با سرعت حرکت ما هماهنگ بشن. احساس می‌کردم می‌دونم چرا اینقدر مشتاق رسیدن به آپارتمانش بود.

همه سوار آسانسور شدیم. شروع به حرکت کرد و چشم های تیره یونگی از آینه تماشام کردند، چیزی گرسنه و خشمگین تو عمقشون برق می‌زد. حرص و عطشش برام غیرقابل توضیح بود. خودم داغون به نظر میومدم. سایه زیر چشمم، لب قلمبه، پوست رنگ پریده و یه امگای بشدت خسته.

شاید باید بیشتر احساس اضطراب می کردم، اما فقط می‌خواستم تموم شه بره. شاید یونگی با داشتن من علاقه‌شو نسبت بهم از دست می‌داد، هرچند بخشی از وجودم تو این فکر بود که اگه یونگی ناگهان شروع به نادیده گرفتنم می‌کرد واقعا خوشحال می‌شدم یا نه.

𝐋𝐢𝐦𝐢𝐭𝐞𝐝 𝐛𝐲 𝐇𝐀𝐓𝐑𝐄𝐃 {yoonmin}Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt