part 30

996 190 77
                                    

یونگی سنگین بود و کشون کشون دور کردنش از ماشین با بدن دردناکم مثل جهنم سخت بود، ولی تا وقتی در فاصله‌ی امنی قرار نگرفتیم که محض احتیاط اگه ماشین منفجر شد دور باشیم، از حرکت واینستادم. بالاخره رهاش کردم و خون کف دست‌هامو با شلوارم پاک کردم.

چشم‌های یونگی بسته بود، صورتش به یه طرف چرخید و چهره‌ی گیراش رو نشون می‌داد. دسته‌ای از موهاش به پیشونی خونیش چسبیده بود و درحالی‌که از زخم سرش خون می‌چکید گودالی قرمز به سرعت اطراف سرش پخش می‌شد. می‌تونستم ببینم که سینه‌اش بالا و پایین می‌شد و هنوز بوی کمی از رایحه الفاش به مشامم میرسید که باعث می‌شد امگام با وجود آسیب دیدگی خودش بی‌نهایت واسه الفاش نگران باشه.

اطراف رو جست‌و‌جو کردم. ماشین روس‌ها داغون شده بود و آتش زبانه می‌کشید و دود سیاه به آسمون می‌رفت. ما وسط ناکجاآباد بودیم. یه منطقه صنعتی متروکه که هیچ‌کس بی دلیل پاشو اینجا نمی‌ذاشت. ولی دود قطعا جلب توجه می‌کرد. یه نفر قبل از اینکه خیلی دیر بشه، یونگی رو پیدا می‌کرد. درسته؟

باید فرار می‌کردم. باید می‌خواستم که فرار کنم. درحالی‌که حس گناهِ بالا اومده از گلوم و غرش های تهدید آمیز امگامو نادیده می‌گرفتم عقب عقب رفتم و شروع به فاصله گرفتن از جسم بی‌حرکتِ یونگی روی زمین کردم. یکی باید به گرگ احمقم توضیح میداد که این به نفع هردوی ماست تا از اون آلفای خودخواه دور بشیم .

اون منو به ازدواجی که هیچ‌وقت نخواسته بودم مجبور کرده بود و حالا با مرگ اون مارک روی گردنم هم از بین میرفت و من و امگام برای همیشه آزاد می‌شدیم. حتی الفاش می‌دونست از اولین فرصت استفاده می‌کنم تا فرار کنم. یه قدم دیگه به عقب برداشتم. یونگی راه خطر و مرگ رو انتخاب کرده بود. حتی اگه امروز می‌مرد این چیزی بود که خودش برای خودش انتخاب کرده بود. این زندگی‌ای نبود که من می‌خواستم.

یه بار دیگه با امگام برای به دست گرفتن کنترل بدنم جنگیدم و چرخیدم، و بعد مکث کردم. چشم‌هامو بستم. شاید بخاطر وجود مارک الفا و شاید بخاطر بی‌تابی های امگام یا شاید هم بخاطر عذاب وجدان تردید داشتم . شعله‌های آتش از دور منجر به صدای انفجان و ترکیدن شدند. یکی به موقع یونگی رو پیدا می‌کرد. و حتی اگه این اتفاق نمیفتاد، من نباید اهمیت می‌دادم. من بهش اهمیت نمی‌دادم. نمی‌دادم. و قطعا نباید می‌دادم.

باید ازش متنفر می‌بودم. باید از آدمی که بود و معنایی که برای من‌ داشت متنفر می‌بودم. باید از اینکه با وجود پس زدنِ چندباره‌اش نتونست بیخیال من بشه و رهام کنه متنفر می‌بودم. چرا اون الفای احمقی که یکسال قبل با دسته گل و یه لبخند لثه ای بزرگ جلوی فرودگاه دیده بودم ، نتونست ازم دست بکشه؟

شروع به دور شدن کردم. همچنان از درون با مخالفت های امگام مبارزه کرم و سعی کردم به کم شدن بوی رایحه الفا اهمیت ندم . یه قدم بعد از یه قدم دیگه. وقتی از شهر خارج می‌شدم با جونگ‌کوک تماس می‌گرفتم و درمورد یونگی بهش می‌گفتم. اون موقع خیلی براش دیر می‌شد.

𝐋𝐢𝐦𝐢𝐭𝐞𝐝 𝐛𝐲 𝐇𝐀𝐓𝐑𝐄𝐃 {yoonmin}Where stories live. Discover now