part 10

1.2K 257 38
                                    

وقتی از جلوی هال گذشتیم چشم‌هاش به سمت عقب، جایی که ورودی زیرزمین قرار داشت خیره شدند. به خودش لرزید. صداها از سالن نشیمن به گوش می‌رسید و ما درحالی‌که کفش‌هامون تق تق روی زمین مرمری صدا می‌دادند، به طرف در راه افتادیم؛ طبقه‌ای که دوماه پیش از خون لیز و لغزنده شده بود. سعی کردم فراموش کنم اون روز چی دیده بودم. اگه نمی‌خواستم اوضاع بد پیش بره و به فاجعه ختم بشه باید روی امروز تمرکز می‌کردم.

جشن بزرگ و مفصلی نبود ولی بیشتر اعضای مهم و بلندپایه‌ی فمیلیا و اوت‌فیت دعوت شده بودند. مصمم بودم امروز بهترین رفتارمو به نمایش بذارم. نمی‌خواستم پدر تصور کنه من تو فکر فرارم و تعداد محافظ‌هامو بیشتر کنه.

به محض اینکه وارد سالن نشیمن شدیم، فهمیدم که می‌تونم این نقشه‌مو ببوسم و بذارم کنار. لیلیانا درحالی‌که ناخن‌هاش کف دستم فرو می‌رفتند، ناله‌ی کوچیکی از ته گلوش خارج کرد. پدر داشت با نامجون کاوالارو، یونگی و تهیونگ صحبت می‌کرد، و بقیه الفا ها، همین‌طور جونگ‌کوک، مادرم و نامادری یونگی، نینا کیم، اطرافشون ایستاده بودند. چشم‌های پدر وقتی منو همراه لیلی دید بلافاصله باریک شدند. سو با عجله به سمتش راه افتاد و پدر بهش اخم کرد و احتمالا زیر لبی بهش می‌توپید.

نگاه خیره‌ی یونگی با اشتیاق بهم دوخته شد. شلوار مشکی و پیرهن سفیدی به تن داشت. پدر با صدایی که به سختی کنترلش می‌کرد گفت:

" جیمین ما منتظرت بودیم."

همه انتظار داشتند به سمت پدرم قدم بردارم، تا بتونه منو تحویل یونگی بده، و منم این کار رو می‌کردم اگه لیلی با دیدن یونگی،  هوسوک و تهیونگ ،کنارم شروع به لرزیدن نکرده بود و با این شدت رایحه ازاد نمی‌کرد.

نگاهش به سمتم کشیده شد. ردی از ترس توی چهره‌اش بود. نمی‌خواستم پدر، خیلی کمتر از هرکس دیگه‌ای، بفهمه که لیلی وحشت کرده. پدر خیلی عصبانی می‌شد. شاید حتی کتکش می‌زد، و لیلی واقعا به یه تجربه‌ی بدِ دیگه نیاز نداشت. اون طی چند ماه گذشته به اندازه کافی درحال تقلا و کشمکش بود. کنارم خشکش زده بود. پدر با غرولند گفت:

" جیمین، مسخره بازی درنیار و بیا اینجا."

جونگ‌کوک به سمتم اومد و پرسید:

" چی شده؟"

من و لیلی نگاهی رد و بدل کردیم. ما تا الان چیزی به جونگ‌کوک نگفته بودیم، ولی حالا سخت می‌شد رفتار عجیب لیلی و اون همه رایحه ترسیده رو توضیح داد.

" داستانش مفصله، می‌تونی دست لیلی رو بگیری؟ "

ولی پدر به اندازه کافی این وضعیت رو تحمل کرده بود. با گام‌های بلندی به طرفم اومد، و قبل از اینکه منو به سمت یونگی بکشونه، مچ دستمو با حالت خردکننده‌‌ای چنگ زد و محکم گرفت.

𝐋𝐢𝐦𝐢𝐭𝐞𝐝 𝐛𝐲 𝐇𝐀𝐓𝐑𝐄𝐃 {yoonmin}Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang