{Jimin pov}
جیمین
تمام این مدت میدونستم که جشن کریسمس توی خونه باردونی قراره یه افتضاحِ حسابی باشه ولی حتی بدتر از اون بود. تنها نکته مثبتش این بود که یونگی به ساندرو گفته بود مچ بند الکتریکیم رو در بیاره تا بتونم بدون اینکه اون وسیله به همه چشمک بزنه کت و شلوار مهمونیم رو بپوشم. وگرنه بدون شک نقل مجلس اون شب میشد.
خانواده باردونی توی یه خونه شهری زندگی میکردند که تا آخرین اینچ از ظرفیتش دکور شده بود. حتی یه فرشته عظیم الجثه که از یخ تراشیده شده بود توی حیاط جلوییشون گذاشته بودند. دکورشون سفید و طلایی بود، با گویهای کریستالی گرون قیمتی که درخت بزرگی رو زینت داده بودند. فضا ثروت رو جار میزد و انقدر بیروح بود که مطمئن بودم یه طراح داخلی چیدمانش کرده. خانوم باردونی بهنظر نمیومد دستشو به سیاه و سفید زده باشه. همچنین حداقل بیست سال جوونتر از شوهرش بود.
اون و شوهرش اول به جونگکوک و تهیونگ خوشامد گفتند و با اینکه لبخندشون چندان هم گرم یا صادقانه نبود، وقتی نوبت خوشامد گویی به من رسید، کاملا مصنوعی و افادهامیز شد.
دست خانوم باردونی رو با یه لبخند مودبانه فشردم، یا حداقل امیدوار بودم مودبانه به نظر رسیده باشه. حالت چهرهاش طوری بود که انگار یه تندیسگر بیاستعداد سعی کرده بود لبخندی روی یه مجسمه حکاکی کنه. لبخند مجسمه یخیِ بیرون گرمتر از مال اون بود. وقتی آقای باردونی بهم رو کرد مجبور شدم جلوی لرزش بدنمو بخاطر بوی گند رایحه اش و نگاه کثیفش بگیرم.
باردونی واضحا یه مرد آلفای پنجاه ساله بود با رایحه اسفناج آبپز شده و یه نوع گیاه دیگه که با هم باعث حالت تهوعم میشد. دستمو گرفت و در حالی که به سختی میشد گفت حتی پوست جونگکوک رو لمس کرده بود، لبهاش محکم به دستم فشرده شدند، بعد زبونش بیرون اومد و پوستم رو لیسید. با نگاه هیزی که بهم انداخت نزدیک بود توی صورتش مشت بزنم. فورا دستمو انداختم و درحالیکه به زور سعی میکردم با پیراهنم پاکش نکنم عقب کشیدم، فقط به این خاطر که جنس کت و شلوار لباسم زیباتر از اونی بود که بخواد با بزاق اون عوضی تماس پیدا کنه.
یونگی در حال گفتگو با خانوم امگای باردونی که داشت به یه پسر امگای جوونِ هم سن و سال من معرفیش میکرد بود. واضح بود که اون عجوزه پیر سعی داشت یونگی رو با پسرش که بوی رایحه عرق بیدمشک و رُزمانی میداد، اوکی کنه.
عصبانیت درون امگام فوران کرد ولی عقلم میرسید که احساساتم رو از طریق رایحه نشون ندم. وقتی بالاخره نگاهمو از اون صحنه گرفتم جونگکوک رو دیدم که با یه حالت نگران تماشام میکرد. سرمو براش یه تکون کوتاه دادم. یونگی خودشو از خانوم باردونی و پسرش جدا کرد و دستشو دور کمرم پیچید. همونطور که منو به نشیمن، جایی که مهمونها جمع شده بودند هدایت میکرد چهرمو وارسی کرد.
ESTÁS LEYENDO
𝐋𝐢𝐦𝐢𝐭𝐞𝐝 𝐛𝐲 𝐇𝐀𝐓𝐑𝐄𝐃 {yoonmin}
Fanfic{completed} از همون لحظهای که یونگی ، معروف به چاقوباز، جیمین رو توی عروسی برادرش میبینه تصمیم میگیره اونو مال خودش کنه. پدر جیمین با این وصلت موافقت میکنه، ولی جیمین و امگاش به هیچوجه قصد نداره به جز از روی عشق و با جفت حقیقی خودش ، تن به ازدو...