{Jimin pov}
جیمین
صبح روز بعد دوش گرفتم و لباس پوشیدم، از آزادی تازه بهدست اومدهام لذت میبردم، حتی اگه کوچیک بود. یونگی به قولش عمل کرده بود و ردیاب رو توی کشو گذاشته بود. حداقل فعلا دیگه لازم نبود اوی چیز کوفتی رو به خودم وصل کنم. شک داشتم اگه دوباره تصمیم بگیرم فرار کنم یونگی روی قولش بمونه.
هردومون شرطهامونو باخته بودیم اما حس برندههارو داشتیم. زندگی با یونگی مثل یه معمای رمزالود میموند. وقتی از اتاق خواب بیرون اومدم به کانتر آشپزخونه تکیه داده بود و قهوه مینوشید. لبخندش خیلی مغرورانه بود و به زور جلوی خودمو گرفتم تا گردنشو فشار ندم. برای خودم یه فنجون برداشتم و بعد روبه روش تکیه دادم.
" هیچوقت شده احساس گناه یا پشیمونی بکنی؟"
ابروهای یونگی بالا رفتند.
" پشیمونی؟"
" آره. همون احساسی که مردم عادی وقتی کار اشتباهی انجام میدن دارن؟"
یه قلپ خوردم. حتی مطمئن نبودم چرا داشتم این سوال رو میپرسیدم، به جز اینکه میخواستم اون لبخند مغرور رو از روی صورت یونگی پاک کنم. برای مدت طولانی فقط بهم نگاه کرد تا جاییکه دیگه نتونستم تحملش کنم و وانمود کردم قهوهام چیز خیلی جالبیه. چرا یهو برای پرسیدن همچین سوالی احساس گناه میکردم؟ یونگی گفت:
" تو زندگی من زمان خیلی کمی برای پشیمونی و عذاب وجدان هست."
صداش آروم و بدون شوخی بود. نتونستم جلوی خودمو بگیرم و سرمو بلند کردم، سعی کردم بفهمم توی چه مودیه، اما مثل همیشه کار رو سخت کرده بود.
" پس بعضی وقتا احساسش میکنی؟"
" گاهی اوقات، اما خیلی وقت پیش فهمیدم که توی گذشته زندگی کردن کار درستی نیست. ترجیح میدم روی آینده تمرکز کنم."
با گفتن این حرفش فریبندگی همیشگیش برگشت. به سمتم اومد، فنجونشو روی کانتر گذاشت و بازوهاشو دو طرفم قرار داد.
" هیچ وقت از اینکه فرار کردی پشیمون شدی؟"
دهنمو باز کردم تا بگم نه اما بنا به دلایلی مکث کردم. اون یه لحظه تردیدم همهی چیزی بود که یونگی نیاز داشت.
" چرا؟"
آروم گفتم:
" چون باعث شد یه نفر بمیره."
تونسته بودم سید و پایان وحشتناکش رو فراموش کنم، اما الان همه چیز به ذهنم برگشت. میتونستم یونگی رو بهخاطر یادآوری خاطرهاش کتک بزنم. مخصوصا اینکه فهمیده بودم زندگیای که ازش فرار کردم به اون بدی که میخواستم باشه نبود. چهره یونگی طوری بود که انگار این موضوع ذرهای براش مهم نبود، و منم همین انتظارو ازش داشتم. زیر لب گفت:
ŞİMDİ OKUDUĞUN
𝐋𝐢𝐦𝐢𝐭𝐞𝐝 𝐛𝐲 𝐇𝐀𝐓𝐑𝐄𝐃 {yoonmin}
Hayran Kurgu{completed} از همون لحظهای که یونگی ، معروف به چاقوباز، جیمین رو توی عروسی برادرش میبینه تصمیم میگیره اونو مال خودش کنه. پدر جیمین با این وصلت موافقت میکنه، ولی جیمین و امگاش به هیچوجه قصد نداره به جز از روی عشق و با جفت حقیقی خودش ، تن به ازدو...