ch. 31

36 7 0
                                    


"به نظر میرسه تمام کاری که توی این تعطیلات تابستونی انجام دادم این بود که چمدونم رو جمع کنم و دوباره باز کنم. دوباره جمع کنم دوباره باز کنم"

لویی در حالی که روی چمدونش نشسته بود و سعی میکرد زیپش رو ببنده گفت.

جی لبخندی زد: "هرچند این چیز خوبیه، بیرون رفتن، دیدن مکان های جدید، هوای تازه."

لویی غرغر زد" اما بیشتر دلم می‌خواد با پیتزا تو خونه و بغل هری بمونم "

"میدونم، اما بعداً وقت های زیادی داری که اینکارو کنی."

در اتاق خواب لویی به صدا دراومد، جی برگشت و لویی سرش رو بلند کرد. هری که جلوی در ورودی ایستاده بود لبخند زد.

"سلام."

"هری عزیزم، به موقع اومدی. به لو کمک کن زیپ چمدونش رو ببنده."

جی به هری لبخند زد، دستی به شونه‌اش زد و اتاق رو ترک کرد.

هری به لویی نگاه کرد و گفت "بذار کمکت کنم."

لویی از روی چمدونش کنار اومد. هری زیپش رو بست و با لبخند به سمتش برگشت و گفت: "بیا."

لویی خندید و توی بغلش پرید و پاهاش رو دور کمرش حلقه کرد. "سلام !"

"سلام زندگیم."

هری گفت و دست‌هاش دور باسن لویی نگه داشت. لویی موهای هری رو پشت گوشش برد و لب هاش رو بوسید.

"آماده ای برای رفتن؟"

هری پرسید، لویی سرش رو تکون داد و از بغل هری پایین اومد و همراه هری که چمدونش رو گرفته بود به طبقه پایین رفت.

"مامان، ما میریم."

لویی وارد آشپزخونه شد و جی رو توی بغلش گرفت.

"خوش بگذره عزیزم. مراقب خودت باش. هر صبح و شب بهم پیام بده."

"باشه، دوستت دارم، خداحافظ."

"منم دوست دارم."

لویی به جی لبخند زد و دست هری رو گرفت و از خونه بیرون رفت.

" زین یک ماشین بزرگ با نه تا صندلی برای همه ما اجاره کرده، بنابراین ما مجبوریم با همه تو یک ماشین بشینیم."

"مطمئنم که اونقدرها هم بد نیست."

"پس به اندازه کافی با نایل و لیام تو یک ماشین وقت نگذروندی تا بفهمی." هری گفت، وقتی یک ون بزرگ کنارشون ایستاد، در باز شد.

"بچه ها بشینید!!"

نایل با لبخند صداشون زد. هری چمدون هاشون رو پشت ماشین گذاشت و همراه لویی سوار شدند.

"خب، اول کجا میریم؟"

هری در حالی که کمربندش رو میبست، پرسید.

~𝙿𝚞𝚗𝚔 𝚟𝚜 𝚏𝚕𝚘𝚠𝚎𝚛𝚌𝚑𝚒𝚕𝚍 ~ [L.S]Where stories live. Discover now