ch. 35

39 5 0
                                    


مثل اینکه قرار نبود اون شب به آرومی بگذره، لویی هنوز کمی سرگیجه داشت و سرش روی پای زین گذاشته بود در حالی که همه روی زمین نشسته بودند و به هم تکیه داده بودند و خوابیده بودند. با صدای پای تند از خواب بیدار شد و دید که چند نفر به سرعت از کنارشون رد شدند و وارد اتاق هری شدند. لویی چشماش رو مالید و دکترها و پرستارا رو نگاه کرد که با عجله وارد اتاق میشدند و چیزهایی رو فریاد میزدند که خیلی ترسناک به نظر میرسید.
"دستگاه رو بده!"
"کاهش فشار خون!"
"ضربان نداره!"
لویی فوراً از جا بلند شد و از حرکت سریع سرگیجه گرفت. به داخل اتاق هجوم برد و گفت: "حالش خوبه؟"
"لطفا بیرون بمون، بچه."
پرستاری به آرومی به بیرون هلش داد و در رو پشت سرش بست.
"ن-نه! لطفا، من میخوام پیش هری بمونم!"
"حالش خوب میشه، فقط همین جا بمون و منتظر باش تا بهترش کنیم."
پرستار گفت و برگشت داخل اتاق.
لویی شروع به از دست دادن نفسش کرد و سینه اش سنگین شده بود."ن-نه، نه، من...نمیتونم از دستش بدم!"
روی زمین افتاد که زین بلافاصله کنارش نشست‌ "لویی..لویی نفس بکش. یک نفس بده داخل و خارج کن، پشت هم..تو میتونی پسر یالا"
سه یا چند دقیقه بعد لویی نفسش برگشت و اشک روی صورتش سرازیر شد: "میخوام حال هری خوب بشه."
" کاملا خوب میشه."
لیام دستش روی کمرش آروم بالا و پایین کشید. زین کنار لویی نشست و دستش رو دور شونه اش گذاشت "خوب میشه، هری قویه. قرار نیست از دستش بدی ."
لویی سرش رو به شونه زین تکیه داد و به وینتر و نایل که هنوز روی زمین خواب بودند نگاه کرد و به سمت لیام و زین برگشت.
"بچه ها از اینکه اینجا هستید ممنونم، اگه شما نبودید احتمالاً روانی میشدم."
"این چیزیه که دوست ها برای همدیگه انجام میدند."
زین لبخندی زد و به شونه لویی فشاری آورد و گفت: " من میرم برای خودمون صبحونه بگیرم."
"منم باهات میام"
لیام گفت و هر دو بلند شدند. بعد از چند دقیقه در اتاق باز شد و پزشک ها و پرستارا بیرون اومدند.
لویی از جاش بلند شد: "دکتر چی شده؟حالش خوبه؟"
"وضعیتش ثابت کردیم. آسیب مغزی باعث شد خطر سکته رد کنه. الان خوبه."
"کی میتونم ببینیمش؟"
"فکر میکنم فردا عصر، ما میخوایم بیشتر از 24 ساعت کنترلش کنیم تا اتفاقی براش نیوفته"
لویی تشکر کرد و کنار وینتر روی زمین نشست.
وینتر چشماش رو مالید و گفت: " ساعت چنده؟"
"صبح شده."
وینتر سعی کرد تکونی بخوره اما وقتی سنگینی روی شونه اش احساس کرد حرکتی نکرد. "کی روی شونه منه؟"
"نایل، اون خوابه"
وینتر سری تکون داد و خمیازه کشید: " لیام و زین کجان؟"
"رفتند تا برامون صبحونه بیارن."
"از هری خبری نشد؟"
"بخاطر آسیب مغزی یک سکته کوچیکی داشت اما الان خوبه. "
وقتی لویی در مورد سکته بهش گفت، وینتر تا جایی که می‌تونست با نایلی که بهش تکیه کرده بود، صاف نشست.
پونزده دقیقه بعد لیام و زین با آنه و رابین برگشتند و بشقاب های پلاستیکی با پنکیک، تخم مرغ و بیکن رو به همه دادند.

~~~~~~~~~~~

چشماش رو باز کرد، دورش رو سفیدی پوشونده بود. دیوارهای سفید، سقف سفید، کف سفید، لامپ سفید. به لباس هاش که اون هم سفید بودند نگاه کرد. پیراهن آستین بلند سفید، شلوار جین سفید، کاور سفید.
توی اتاق قدم زد، نه پنجره ای بود و نه دری. گیج بود، خیلی گیج بود. خنده ی آشنایی از پشتش شنید، برگشت و لویی رو دید که لباسی شبیه لباس خودش پوشیده بود.
"لاو چی..."
نزدیکتر رفت و لویی رو توی بغلش گرفت، اما لویی ناپدید شد و هری در نهایت دستاش رو دور خودش حلقه کرد.
"چه اتف -"
صدای خنده‌اش رو از پشت شنید و به سمت لویی برگشت "خیلی احمقی هزی."
"بو من واقعا گیج شدم، فقط بهم بگو چه خبره."
هری خیلی گیج شده بود و فقط جواب میخواست.
"چرا نمیتونم بغلت کنم؟ من اینجا چیکار میکنم؟ چرا پنجره و دری نیستن؟ من خیلی سوال دارم، من -"
"جواب هاتو میگیری فقط صبر کن"
لویی بهش لبخند زد: "بشین."
"کجا-" هری پشت سرش به یک کاناپه سفید نگاه کرد که قطعا قبلاً اونجا نبود. "چه فاکی -"
"هزی حرف زشت نزن! حالا بشین من به سوالاتت جواب میدم."
هری روی کاناپه نشست و لویی هم کنارش نشست: "حالا بپرس."
هری پرسید "من کجام؟"
"خب، تو دقیقاً زنده نیستی، اما قطعا هم نمردی. ما جایی بین این دوتا دنیا هستیم."
"چرا نمیتونم لمست کنم؟"
"چون من واقعا لویی نیستم. من یک فرشته ام."
"چی؟"
"تو تصادف بدی کردی، الانم تو بیمارستانی. خب بدنت تو بیمارستانه، نیمی از روحت هم اونجاست، نیمی دیگه همین جاست."
"من واقعا گیج شدم..نمیفهمم."
"داشتی از از جلسه بوکست برمی‌گشتی که تصادف کردی. تصادف خیلی بدی بود. الانم تو بیمارستانی توی کما."
هری کف دستش رو روی صورتش مالید "این دیوونه کنندست"
"اما این حقیقته من اینجام تا چندتا چیزی رو بهت اطلاع بدم." لویی گفت: " میتونی انتخاب کنی که همراه من بیای یا زنده برگردی"
"میخوام زندگی کنم." هری سریع گفت: "من میخوام با لویی، خانواده و دوستام باشم."
"اما یک چیز کوچیک در موردش وجود داره...اگه تصمیم بگیری که زنده بمونی، قراره برای مدتی با از دست دادن حافظه ات زندگی کنی"
"چی؟"
"حافظه ات رو از دست میدی. هیچ چیزی رو به خاطر نمیاری. نه خانواده ات، نه دوستات، نه لویی."
"نه، نه، من نمیتونم همه چیز رو فراموش کنم!!" هری از جاش بلند شد و دور اتاق قدم زد.
"این تصمیم خودته."
لویی گفت و منتظر جواب هری بود. هری نفس عمیقی کشید و گفت: "سخته، خیلی سخته. چرا نمیتونم با خاطراتم زنده بمونم؟"
لویی لبخند کوچیکی زد: " بذار یه راز کوچیک بهت بگم بیا پیش من بشین. "
لویی دستی به کاناپه کنارش زد. هری نشست و به لویی که لبخند میزد نگاه کرد.
"تو و لویی توی سرنوشت همدیگه هستید. شما دونفر انتخاب خدا هستید، یک جفت برای زندگیتون. هر تصمیمی که بگیری، در نهایت با لویی میمونی. بنابراین اگه تصمیم بگیری که نمیخوای زنده بمونی، لویی در نهایت میاد پیشت. اگه تصمیم بگیری که زنده بمونی، راه برگشت به لویی رو پیدا میکنی البته بعد از دردهایی که هر دو گذرونده باشید"
هری نفس عمیقی کشید: "من میخوام زنده بمونم، نمیتونم فکر مرده لویی رو تحمل کنم. میخوام زنده بمونم."
لویی بهش لبخند زد: "تصمیم آخرته؟"
هری سری تکون داد: "آره."
"پس میتونی به زندگی برگردی."
لویی به دری اشاره کرد، هری بلند شد و جلوی در ایستاد. نفس عمیقی کشید و از در بیرون رفت.

~𝙿𝚞𝚗𝚔 𝚟𝚜 𝚏𝚕𝚘𝚠𝚎𝚛𝚌𝚑𝚒𝚕𝚍 ~ [L.S]Where stories live. Discover now