ch. 36

34 7 0
                                    


سه هفته گذشت و هری تقریباً به طور کامل خوب شده بود. از نظر فیزیکی دنده شکسته‌اش خیلی بهتر بود، کبودی‌ها از بین رفته بود و بیشتر بریدگی‌ها هم خوب شدند، هرچند بعضی‌ها خطی روی پوستش گذاشتند. یک هفته پیش درمان رو تموم کرد، بنابراین حالا میتونست به تنهایی راه بره و دیگه به خاطر مچ پاش نمی لنگید. هفته‌ای سه بارهم به روان‌شناس مراجعه می‌کرد، برای این که بهش کمک کنه تا حافظه اش رو سریعتر برگردونه. دیگه نمیخواست به روانشناس مراجعه کنه، اما چاره ای نداشت.
"خب، هری. چطوری؟"
آقای آرنولد در حالی که روی کاناپه روبروی هری نشسته بود، پرسید.
" حدس میزنم که خوبم"
هری جواب داد، واقعاً حوصله جواب دادن به این سؤالات رو نداشت.
" خاطره ای یادت اومده؟"  آرنولد پرسید و هری آهی کشید: "آره، از کلاس نهم."
"چی بود؟"
آرنولد پرسید و روی قلمش زد تا شروع به نوشتن کنه.
"اینکه چطوری با نایل، لیام و زین آشنا شدم."
"این خیلی خوبه. بیشتر برام توضیح میدی؟"
"اولین روز دبیرستان بود، من با لیام توی کلاس زیست شناسی، با زین توی کلاس تاریخ و با نایل توی کلاس ورزش آشنا شدم. "
" این خوبه. چیز دیگه ای یادت نیومد؟"
"نه."
"دوست دخترت چطوره؟"
"اون خوبه، احتمالا با دوستش رفته خرید."
"با لویی تماس گرفتی؟"
"نه."
"با دوستات چی؟"
"آره، اونها دیروز اومدند پیشم."
"چیکار کردین؟"
"خب..."

دیروز

در خونه به صدا دراومد، به سمت در رفت و در رو باز کرد و انتظار داشت النور رو ببینه، اما چهار نفر دیگه ایستاده بودند. نایل، زین، لیام و وینتر.
"هی، اینجا چیکار میکنید؟"
هری با ابروهای توهم رفته پرسید.
لیام گفت "نیازه باهات صحبت کنیم." 
"باشه، اما باید سریع انجامش بدین، النور یه چند دقیقه دیگه میرسه."
هری گفت و در رو بازتر باز کرد و به کنار رفت تا داخل بیان.
زین گفت" در مورد لویی."
هری چشم غره ای به همشون رفت. " چیشده؟"
" دکترها تشخیص دادند که به افسردگی، آسیب به خودش و سطح بالاتری از اضطراب دچار شده. " لیام به آرومی گفت.
"اوه. متاسفم که این رو میشنوم."
صورت زین کمی قرمز شد "منظورت از گفتن متاسفم چیه؟ اون دوست پسر لعنتی توعه! تو -"
"میشه خفه بشی؟! من دوست دختر دارم! اگه میخوای دوباره این موضوع رو شروع کنی، پس برو و دیگه هم نیا."
هری با عصبانیت و صورت قرمز گفت.
لیام با ناراحتی آهی کشید: " کی چشماتو رو به حقیقت باز میکنی؟"
"چشم های من همین الانشم بازه."  هری گفت "حالا هم اگه امکان داره برید، النور هر لحظه ممکنه برسه"
هر چهار نفر بدون اینکه ازش خداحافظی کنند، خونه رو ترک کردند و هری رو با افکار خودش رها کردند.

" این احتمال رو در نظر گرفتی که ممکنه حق با اونها باشه؟" 
آرنولد پرسید.
"منظورت چیه؟"
هری بهش نگاه کرد.
"اینکه دوست پسر داری."
"اگه دوست پسر داشتم زودتر به یادش می افتادم. پس دوست پسر ندارم."
" اما دوست دخترت رو هم به خاطر نمی‌آوردی که می‌گفت از کلاس سوم همدیگه رو می‌شناختید، الان هم یادت نمیاد و از کلاس نهم خاطره هات آشکار شدند"
هری ساکت نشست. میدونست که یه چیزی تو صحبت هاش وجود داره، اما نمیخواست باور کنه. همجنسگراست و دوست پسر داره؟  امکان نداره.
"اگه موارد دیگه ای وجود داره، بهش فکر کن. خاطرات دیگه ای هم هست با خیال راحت بهم بگو."

~𝙿𝚞𝚗𝚔 𝚟𝚜 𝚏𝚕𝚘𝚠𝚎𝚛𝚌𝚑𝚒𝚕𝚍 ~ [L.S]Where stories live. Discover now